احساس میکردم به هرچه دست میزنم میلرزد، به مبل و صندلی، به میز، به کف اتاق. انگار همهشان منتظر فرصت مناسبی بودند تا در یک چشمبههمزدن از هم بپاشند.
javadazadi
پهنهٔ زمانی بزرگ و استثنایی و بکری پیش رویم بود، چیزی مثل یک سرزمین که باید ادعای مالکیتش را میکردم، آن را به تصرف خود درمیآوردم و از آن بهرهبرداری میکردم، پهنهای به نام «آینده».
Mahshid Khazani
ابر قرمز و نارنجی آتش به طرفم هجوم میآورد، برقی در یک چشمبههمزدن. درد هم داشت؟ اینکه وجود آدم، هستی آدم، زندگی آدم، در یک لحظه به آخر خط برسد به چه چیزی شبیه بود؟
javadazadi
گاهی با خودم فکر میکردم او آنقدر خودش را سرکوب کرده است که کم وبیش از درون تهی شده، یا در بهترین حالت تبدیل به موجودی تکبعدی شده است، انگار ضمیر خودآگاهش جایی شده باشد برای صدور و اجرای دستورات ساده: «بخور، بخواب، غذا بپز، دوباره بخواب.»
javadazadi