تو تنهایی
و هیچکس این را نمیداند
خاموش باش و تظاهر کن.
لیک بدون تظاهر، تظاهر کن.
امید به چیزی اصلاً در تو نیست.
هر انسانی چیزی در خود نهان دارد.
تو صاحب خورشیدی
اگر باشد.
صاحب درختانی
اگر در جستجوی درختانی
صاحب بختی
اگر از آنِ تو باشد.
bec san
عاشق چیزی هستم که میبینم
چرا که یک روز
یارای دیدن آنام نیست.
همین را دوست دارم
چرا که هست.
در این دمِ آرام که احساس میکنم خودم را
دوستداشتن را بیشتر از بودن
تمام هستی و خودم را دوست دارم
خدایان نخستین هیچچیز دیگری نمیتوانند به من ببخشند
باید بازگردانده شوند
آنان ـ که هیچ نمیدانند.
bec san
ساختمانهای بزرگ شهر چشماندازها را میبندند
افق را پنهان میکنند
نگاه ما را از آسمان گشوده دور میدارند
کوچکمان میسازند
چرا که تمام گستره را در چشمهای ما دور میکند
و مسکینمان میسازند
چرا که تنها ثروت ما به دیده میآید.
bec san
همه آنچه از خدایان میخواهم به من ببخشند
این است که چیزی از آنان نخواهم.
سعادت، یوغی است
و شادمانی
سرکوب میشود
چرا که شکلی از احساس است.
نه آسایش میخواهم نه اندوه
خواهان هستیِ آرام و زلالِ فرازِ درخت چنارم
آنجا که انسان، شادمان یا اندوهگین است.
bec san
ردیف درختان در دوردست، به جانب سراشیب...
اما ردیف درختان یعنی چه؟
فقط درختاناند.
«ردیف» و «درختانِ» جمع ناماند، نه اشیاء.
موجود غمگین بشری
که همهچیز را به نظم درمیآورد
از چیزی به چیزی خط میکشد
بر درختان واقعی نام مینهد
و مدارهای طول و عرض جغرافیایی را ترسیم میکند
بر زمین معصوم
که بس سرسبزتر است و
سرشار از گلهاست.
bec san