بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری در قطار | صفحه ۴ | طاقچه
۴٫۰
(۱۷۴)
رفتم بیرون تا یک بطری دیگر بخرم؛ ولی دستگاه خودپرداز حالم را گرفت و ضربه‌ی آخر را به من زد: موجودی حساب شما کافی نمی‌باشد.
M
تحمل ندارم بلند شوم، لباس بپوشم، سوار قطار شوم، به لندن بروم و توی خیابان‌ها سرگردان باشم. روزهای آفتابی دشوار است و روزهای بارانی غیرممکن.
M
همچنان وانمود می‌کنم بیمارم؛ با اینکه مطمئنم کسی را فریب نمی‌دهم.
M
برخلاف آنچه به‌طور تلویحی اشاره کردند (از کمک‌تون خیلی متشکریم، برو گم شو).
M
کلمات، بی‌روح و خالی از دهانش خارج می‌شوند و بدون نگاه کردن به چشم‌هایش می‌توانم بگویم چرا؛
M
نمی‌گویم او واقعاً باور دارد که مگان به خانه‌اش برمی‌گردد، چون با وقایع چند روز گذشته تمام ایمانی که شاید زمانی داشت بر باد رفته و یا اینکه شاید ایمان دارد که مگان هرگز به خانه باز نخواهد گشت.
M
اگر تو کسی را از ته دل بخواهی، اخلاقیات (و مطمئناً حرفه‌گرایی) دیگر جایی ندارد. هر کاری انجام می‌دهی تا او را داشته باشی
M
اخلاقی و حرفه‌ای. اما می‌دانم که حقیقت ندارد، یا حداقل تمام حقیقت نیست؛ چون اگر تو کسی را از ته دل بخواهی، اخلاقیات (و مطمئناً حرفه‌گرایی) دیگر جایی ندارد. هر کاری انجام می‌دهی تا او را داشته باشی؛ یعنی او مرا از ته دل و به اندازه کافی نمی‌خواهد.
M
برای ثانیه‌ای باورش کردم؛ شاید بیشتر از یک ثانیه و این چیزی است که گند زد به من.
M
وقتی هوا خیلی گرم شد آمدیم داخل و بستنی خوردیم و بعد تام تلویزیون تماشا کرد. من و ایوی خمیربازی کردیم و ایوی هم کمی از آن را خورد.
M
- خدایا، پس اون کی می‌خواد گورش رو گم کنه؟ کی میره و اجازه می‌ده که خوشبخت بشیم؟ به طرفم می‌آید و دخترمان مابین ماست. سرم را می‌بوسد و می‌گوید. - ما خوشبخت هستیم؛ خوشبختیم.
M
خیلی خوشحال بودم که هدفی دارم تا مرا از فکر کردن راجع به واقعیت باز دارد.
M
دلم می‌خواهد با چاقو خودم را بزنم تا شاید بتوانم چیزی غیر از شرمساری را حس کنم؛ اما حتی شهامت همین کار را هم ندارم.
M
داستان‌ کسانی که حافظه‌شان با هیپنوتیزم برگشته بود، فهمیدم که از موفقیت این کار بیشتر می‌ترسم تا از شکستش؛ می‌ترسم نه‌تنها وقایع شنبه‌شب، بلکه چیز‌های بیشتری را به‌خاطر بیاورم. من مطمئن نیستم تحمل کارهای احمقانه و وحشتناکی را که مرتکب شده‌ام، داشته باشم؛
M
چه کسی می‌گوید آن بار که گریختم فهمیدم که بار آخرم نیست؟ شاید دوباره فرار کنم و دوباره و در نهایت برسم به آن روزهای گذشته و آن ریل‌های قدیمی؛ چون جایی برای رفتن وجود ندارد.
M
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛ باید خودت را از لابه‌لای شیار‌ها بیرون بکشی.
M
به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش.
M
ما در حافظه کوتاه‌مدت اصلاً خاطراتی ثبت نمی‌کنیم. چیزی برای یادآوری در آن وجود ندارد و برای همیشه، مثل حفره‌ای سیاه، در آن دوره‌ی زمانی باقی خواهد ماند.
M
نمی‌دانم. نمی‌دانم آن اراده کجا رفت؛ یادم نیست چطور گم شد. فکر می‌کنم به مرور زمان از دستم رفت؛ اندک اندک و با گذشت ایام، زندگی‌ام بر باد رفت.
M
باید صادقانه بگویم که زن‌ها به‌خاطر دو چیز ارزش دارند؛ ظاهرشان و نقش مادری‌شان. من زن زیبایی نیستم و بچه‌دار هم نمی‌شوم؛ پس از من چه می‌ماند؟ هیچی.
M

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰
۳۰%
تومان