همچنان وانمود میکنم بیمارم؛ با اینکه مطمئنم کسی را فریب نمیدهم.
M
برخلاف آنچه بهطور تلویحی اشاره کردند (از کمکتون خیلی متشکریم، برو گم شو).
M
کلمات، بیروح و خالی از دهانش خارج میشوند و بدون نگاه کردن به چشمهایش میتوانم بگویم چرا؛
M
نمیگویم او واقعاً باور دارد که مگان به خانهاش برمیگردد، چون با وقایع چند روز گذشته تمام ایمانی که شاید زمانی داشت بر باد رفته و یا اینکه شاید ایمان دارد که مگان هرگز به خانه باز نخواهد گشت.
M
اگر تو کسی را از ته دل بخواهی، اخلاقیات (و مطمئناً حرفهگرایی) دیگر جایی ندارد. هر کاری انجام میدهی تا او را داشته باشی
M
اخلاقی و حرفهای. اما میدانم که حقیقت ندارد، یا حداقل تمام حقیقت نیست؛ چون اگر تو کسی را از ته دل بخواهی، اخلاقیات (و مطمئناً حرفهگرایی) دیگر جایی ندارد. هر کاری انجام میدهی تا او را داشته باشی؛ یعنی او مرا از ته دل و به اندازه کافی نمیخواهد.
M
برای ثانیهای باورش کردم؛ شاید بیشتر از یک ثانیه و این چیزی است که گند زد به من.
M
وقتی هوا خیلی گرم شد آمدیم داخل و بستنی خوردیم و بعد تام تلویزیون تماشا کرد. من و ایوی خمیربازی کردیم و ایوی هم کمی از آن را خورد.
M
- خدایا، پس اون کی میخواد گورش رو گم کنه؟ کی میره و اجازه میده که خوشبخت بشیم؟
به طرفم میآید و دخترمان مابین ماست. سرم را میبوسد و میگوید.
- ما خوشبخت هستیم؛ خوشبختیم.
M
خیلی خوشحال بودم که هدفی دارم تا مرا از فکر کردن راجع به واقعیت باز دارد.
M