بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری در قطار | صفحه ۲ | طاقچه
۴٫۰
(۱۷۴)
اگر بخواهم گناهان و کارهای بدی را که در حق تام کردم روی کاغذ بیاورم، می‌توانم یک کتاب بنویسم.
M
دستم را گرفت. فکر کردم به نشانه‌ی محبت است، به نشانه قوت قلب دادن؛ ولی دستم را محکم و محکم‌تر فشار داد تا اینکه صدایم در آمد، و صورتش قرمز شد. آن وقت به من گفت اگر کاری بکنم که به دخترش آسیبی برسد، مرا خواهد کشت.
M
«دیگه نمی‌خوام باهات جایی برم. ازم می‌پرسی چرا هیچ‌وقت دوست‌هام رو دعوت نمی‌کنم، چرا دیگه دوست ندارم با تو برم کافه. واقعاً دلت می‌خواد بدونی چرا؟ به‌خاطر خودته؛ به‌خاطر تو خجالت می‌کشم.»
M
تجاوز به حریم خصوصی افراد عادی نیست. این مسئله به‌عنوان سوءاستفاده عاطفی تلقی می‌شه.
M
لعنتی؛ زندگی خیلی کوتاه است.
M
ترحمش قابل‌لمس بود. تا یک دو سال قبل، معنی ترحم را نمی‌فهمیدم و اینکه قابل ترحم‌بودن در زندگی چقدر شرم‌آور است.
M
وقتی اشتباهی تمام آدرس‌های ایمیلی‌اش را پاک کردم، به من گفت: تکنولوژی واقعاً دغدغه اصلی تو نیست؛ درسته راشل؟»
M
صدای بازی بچه‌ها از حیاط پشتی خانه‌شان شنیده می‌شود؛ انگار دارند قبل از اینکه برای شام صدای‌شان کنند، سهم‌شان را از آفتاب تابستانی دَم غروب می‌گیرند.
M
صبح زود بیرون‌آمدن عالی است. قبل از رفتن بچه‌ها به مدرسه و قبل از تردد آدم‌ها، خیابان‌ها خالی و تمیز است و امکان هر چیزی وجود دارد.
M
توی فیلم‌ها دیده‌ام که آن‌ها سر پنجاه دقیقه از اتاق بیرونت می‌اندازند. گمان می‌کنم سینمای هالیوود دقیقاً چیزی در مورد مشاورین درمان مرکز بهداشت نگفته است.
M
انگار داشتم به‌جای زندگی واقعی ادای زندگی کردن را در می‌آوردم
M
تهی بودن و پوچی. به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش. این را از جلسات روانکاو یاد گرفته‌ام. حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛ باید خودت را از لابه‌لای شیار‌ها بیرون بکشی. همه‌ی این چیز‌ها را می‌دانم؛ ولی نمی‌توانم با صدای بلند به زبان بیاورم‌شان، نه حالا.
مهرگان
«زندگی یک پاراگراف نیست.»
مریم
یک برای اندوه، دو برای لذت، سه برای یک دختر؛ سه برای یک دختر.
Mahdieh
صورتش حالتی تحقیرآمیز دارد. می‌گوید: «روزی که با هم رفتیم کنار دریاچه، تو فکر کردی که این شانس رو پیدا کردی که دوباره با هم باشیم؛ درسته؟» می‌زند زیر خنده. «همین فکر رو کردی؛ نکردی؟ نگاهم می‌کردی؛ با دو تا چشمات که لبریز از تمنا بود... من می‌تونستم دوباره تو رو داشته باشم؛ نمی‌تونستم؟ خیلی راحت بود.» لبم را به‌شدت گاز می‌گیرم. یک قدم دیگر به من نزدیک می‌شود. «تو شبیه سگ‌ها هستی؛ همون‌هایی که کسی نمی‌خوادشون و در تمام زندگی، باهاشون بدرفتاری می‌شه؛ اون‌ها رو کتک می‌زنی و کتک می‌زنی، اما باز دنبالت راه می‌افتند، چاپلوسی می‌کنند و برات دم تکان می‌دهند. التماس می‌کنند. امیدوارند که این‌بار فرق ‌کنه؛ که این‌بار یک اتفاق دیگه بیفته و یکی دوست‌شون داشته باشه. تو هم همین‌طوری هستی؛ نیستی راش؟ تو یک سگ هستی.»
j
چیزی که یک روز تام به من گفت و هُلم داد توی سرازیری. مطلبی که آن روز صبح توی فیس بوک نوشت. می‌دانستم که بچه‌دار شده‌اند، خودش به من گفته بود، تا اینکه دیدمش، آن پرده صورتی اتاق بچه را دیدم. می‌دانستم که او می‌آید؛ دختر کوچولوی آن‌ها. تا روزی که عکس تام را دیدم که دختر نوزادش را بغل کرده و لبخند‌زنان نگاهش می‌کند و زیر عکس نوشته بود. «این همه هیاهو به‌خاطر این است. هرگز معنی چنین عشقی را نمی‌فهمیدم. شادترین روز زندگی‌ام.» به نوشته‌اش فکر می‌کردم، می‌دانست که من نوشته‌اش را می‌بینم و خواندن این کلمات مرا خواهد کشت؛ ولی به‌هرحال آن را نوشت و برایش مهم نبود. پدرها و مادرها به‌جز بچه‌های‌شان، به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند. بچه‌ها در مرکز دنیای‌شان قرار دارند و واقعاً به حساب می‌آیند. هیچ‌کس دیگری برای‌شان مهم نیست؛ برای‌شان غم و یا لذتی ندارد و هیچ‌کدام حقیقی نیستند.
j
یک چیزی به آخر رسیده بود و دست آخر فهمیدم که این خودم هستم که به آخر خط رسیده‌ام.
M
من تنفرانگیز نیستم. آیا هستم؟ سعی دارم به روزهای بد فکر نکنم؛
M
هیچ‌وقت آدم نمی‌شوم. با حسی از شرم و خطاکاری بیدار می‌شوم و بلافاصله می‌فهمم کار احمقانه‌ای انجام داده‌ام.
M
با هم دست دادیم و برای دومین بار دستش را گذاشت روی شانه‌ام. خیلی وقت بود کسی این‌طور با دلسوزی لمسم نکرده بود
M

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰
۳۰%
تومان