بریدههایی از کتاب انزجار
۴٫۵
(۲)
آدم هر قدر خوشبختتر باشد، کمتر به سعادتش توجه میکند.
AS4438
میشدم. ولی قضیه از این قرار بود: با دختری ازدواج نکرده بودم که بتواند افکار درونیام، سلیقهها و بلندپروازیهایم را درک کند، بلکه به سبب زیباییاش، با دختر ماشیننویس سادهای ازدواج کرده بودم که تحصیلات چندانی نداشت و ظاهرآ سرشار بود از تعصبها و کوتهنظریهای خاص طبقهٔ خودش. با او امکان نداشت بشود زندگی جمع وجور و مختصر دانشجویی را در یک استودیو یا اتاقی مبله گذراند و منتظر موفقیتهای هنری در زمینهٔ تئاتر ماند
alcapon
به این اکتفا کردم که تقریبآ مخفیانه تماشایش کنم، انگار از نگاههایم شرم داشتم. به خودم میگفتم ببین که کارم به کجا کشیده: پنهانی زنم را با جاذبه و کشش میوهای ممنوع نگاه کنم، مانند پسر بچهای که از شکاف اتاقک حمام مخفیانه درون آن را برانداز میکند. با حرکتی خشمگینانه، سرم را به طرف دیگری برگرداندم.
alcapon
ساختن فیلمی روانشناسانه، هیچ جای عرض اندامی برای ربالنوعها باقی نمیگذاشت؛ دانش روانشناسی آشکارا نقش تقدیر و دخالت خدایان را رد میکند، دست بالا تقدیر را در اعماق روحآدم و در پیچ و خم تاریک و مبهم ضمیر ناخودآگاه پی میجوید. بنابراین صحبت کردن دربارهٔ خدایانی که حضورشان نه چشمگیر است و نه جنبهٔ روانشناختی دارد بیهوده است..
alcapon
حرفهای رینگولد بار دیگر مرا سخت تحت تأثیر قرار داد و از نو به یاد امیلی انداخت. از خودم پرسیدم آیا بهجای وفاداری توأم با بیاعتنایی، خیانت همراه با ندامتی را که از آن ناشی میشود ترجیح نمیدادم؟ بله، اگر امیلی به من خیانت کرده بود و خودش را مقصر میدانست، بیهیچ تردیدی به من اجازه میداد در امنیت کامل با او مواجه شوم. ولی همین چند لحظه پیش به خودم ثابت کردم که از ما دو نفر، این من بودم که مرتکب خیانت شده بودم.
alcapon
عشق نه، آقای مولتانی، وفاداری... پنهلوپه به اولیس وفادار میماند، ولی ما نمیدانیم تا چه حد به او علاقه دارد... و همانطور که میدانید، آدم میتواند گاهی بهطور مطلق به کسی وفادار باشد بیآنکه دوستش بدارد... در پارهای موارد، وفاداری خود یک نوع انتقامجویی است، یک نوع حقالسکوت بگیری، تلافی جویی برای عزت نفس جریحهدار شده...»
من به گفتههایش افزودم: «ولی نه عشق...»
alcapon
باتیستا همچنان که گفتههای رینگولد را نقل میکرد ادامه داد: «برای شما ساکنان ساحل دریای مدیترانه، هومر و نوشتههایش، حالت داستانهای کتاب مقدس را دارد برای آنگلوساکسونها... در این صورت چرا بهطور مثال فیلمی از اودیسهٔ اونسازیم؟»
alcapon
میخواستم به او بگویم: «تو مثل یک روسپی رفتار میکنی... همین!» اما بهخاطر حفظ احترام او و نیز احترام خودم ترجیح دادم ساکت بمانم. امکان داشت انکار کند و حتا با صراحتی ناراحتکننده و با شرح پارهای جزئیاتِ روابط عاشقانهاش، به من خاطر نشان کند که در آن همه چیز رعایت میشد. در این صورت دیگر حرفی برای مخالفت ورزیدن با او برایم نمیماند، وانگهی اگر با مقایسهای وهنآور به او توهین میکردم، این خودم بودم که مقصر قلمداد میشدم.
alcapon
ولی آدم همیشه میخواهد امیدوار بماند، حتا موقعی که یقین کرده جای هیچ امیدی نیست؛ همه چیز به ظاهر حکم میکرد که امیلی دیگر دوستم ندارد و با این همه، هنوز نقطهٔ تردیدی در وجودم باقی مانده بود، یا بهتر بگویم، امید به اینکه پیشآمدی واقعآ بیاهمیت را بد تعبیر کرده باشم.
alcapon
قیافه و حالت شوهر دلسرد شده از زنش چه خوب به من میآمد! داشتم غبطهٔ زوجی معمولی را میخوردم که پسانداختههاشان را بوسهباران میکردند... این فکر به درونم چنگ انداخت و تماشای آن صحنهٔ خانوادگی را برایم تحملناپذیر ساخت.
alcapon
این را میدانستم که امیلی دیگر دوستم ندارد، ولی از علل و مراحل گوناگون چنین تغییر روشی بیاطلاع بودم. برای اینکه کاملا یقین حاصل کنم، لازم بود از او توضیح بخواهم، جستوجو کنم، تجزیه و تحلیل کنم و آهن گداخته و بیرحمانهٔ پژوهش را در زخمی که تا به حال مجبور بودهام نادیدهاش بینگارم، هر چه بیشتر بچرخانم. این فکر به وحشتم میانداخت، با این همه میدانستم که فقط پس از اینکه تحقیقاتم به نتیجهٔ نهایی رسید، شهامت آن را خواهم یافت از امیلی جدا شوم.
alcapon
ولی در همان حال که با سر به هوایی نگاهم به جاهای دیگری جلب شده بود، ناگهان فکری، یا بهتر بگویم الهامی درونی از ذهنم گذشت: «در چشمان این زن عشق شدیدی که به شوهرش دارد منعکس است، و پازتی چون زنش دوستش دارد، این چنین از خودش و کارهایی که میکند خشنود است، ولی در چشمهای امیلی از مدتها پیش دیگر چنین احساسی دیده نمیشود، امیلی دوستم ندارد و هرگز هم دوستم نخواهد داشت...».
alcapon
زنی بود کوچک اندام با سری بزرگ، چهرهای کشیده و رنگ و رویی خیلی سفید. نوارهای براق و سیاهی دور موهایش بسته بود. چشمانی درشت، بیرنگ و بیحال داشت، که فقط در حضور شوهرش رونقی پیدا میکرد، آنوقت دیگر چشم از چهرهٔ او برنمیداشت، درست مثل بعضی سگها که دائمآ با نگاهی خیره صاحبشان را برانداز میکنند. ولی در غیاب شوهرش، چشمهایش را به زمین میدوخت و قیافهٔ متواضعانهای به خود میگرفت.
alcapon
برای شوخی کردن هم روش خاصی داشت، لحن حمایتآمیزی به گفتارش میداد. موضوع تعجبآور در این بود که با همهٔ جوانی خوب بلد بود چم و خم همکارانش را به دست بیاورد، روشش هم این بود که سرزنش و تمجید، سختگیری و تشویق، خواهش و تمنا و دستور دادن را با هم و بهموقع به کار میبرد، در نتیجه از این بابت میشد او را مدیر لایقی بهشمار آورد، چون بخش بزرگ و مهم مدیریت عبارت است از: دارا بودنِ استعدادِ بهکار گرفتنِ زیرکانهٔ دیگران.
alcapon
طی این مدت، با پشتکار، اگرچه هر روز با میل و علاقهای کمتر و احساس انزجاری رو به افزایش، به کارم ادامه می دادم. اگر در آن موقع شهامتش را پیدا میکردم که موقعیتی را که در آن گرفتار آمده بودم برای خودم روشن کنم، بهطور قطع از کار و از عشق، که بعدها متقاعد شدم هیچ شور و اشتیاقی در آنها وجود ندارد، چشم میپوشیدم
alcapon
سرانجام نتوانستم از ارتباط دادن منطقی آن با دلواپسیهای مربوط به زندگی زناشوییام خودداری کنم. بالاخره پی بردم که اگر از کارم این همه بیزار شدهام، به این علت است که زنم دیگر دوستم ندارد، یا دستکم وانمود میکند دوستم ندارد. تا زمانی که از علاقهٔ امیلی نسبت به خودم اطمینان داشتم، با دلگرمی و اعتماد به نفس به کار فیلمنامهنویسی پرداخته بودم، ولی به محض اینکه این عشق از من دریغ شد، دلگرمی و اعتماد به نفسم را هم از دست دادم و این کار در نظرم، چیزی جز بردگی، وقت تلف کردن و به پلیدی کشاندن روح نیامد.
alcapon
شگفتی گفت: «آه! پس قضیه از این قرار است!» دریافتم که صدایش آن اطمینان خاطر گذشته را از دست داده است: «فکرش را میکردم که بخواهی دربارهٔ چنین مسائلی حرف بزنی... ولی چرا بیشتر از این باید خودم را عذاب بدهم؟... به این دلیل نمیخواهم با تو در یک اتاق بخوابم که خیلی ساده وقتی تو کنارم هستی، خوابم نمیبرد همین!»
alcapon
عشق بهطور قطع، پیش از همه چیز، یک احساس است، ولی در عین حال نوعی رابطهٔ ذهنی توصیفناپذیر و کموبیش معنوی میان جسمها هم هست. و من تا به حال ناآگاهانه، از این ارتباط مشترک میان جسم و روح، همچون پدیدهای معمولی و کاملا طبیعی بهرهمند شده بودم. و حالا، انگار چشمهایم سرانجام به واقعیتی مسلم و در عین حال ناپیدا باز شده باشد، درمییافتم که چنین ارتباطی ممکن بود میانمان وجود نداشته باشد.
alcapon
با عصبانیت به خودم میگفتم: «پس من هم از قماش همین تودهٔ حقیر و پست اجتماعم که کافی است مانند آنها جیبم خالی باشد تا در رؤیاهای تجدید حیات اخلاقی بشریت غوطهور شوم؟» ولی این روشنبینی ناتوان بود و به کاری نمیآمد و سرانجام، یک روز که خودم را خیلی نومید و بیشتر از همیشه متزلزل میدیدم، استدلالهای دوستی را که از مدتها پیش مرا زیر نظر داشت، پذیرفتم و در حزب کمونیست اسم نوشتم
alcapon
زندگیاش، چیزی بیش از آنچه بهطور طبیعی در ویژگیهای روحی و اخلاقی همهٔ زنها وجود دارد یافت میشد، چیزی شبیه شور و علاقهٔ عمیق و تقریبآ حسودانه، یا گونهای حرص و ولع نسبت به زندگی داخلیاش که از حد خصوصیات خود او تجاوز میکرد و به نظر میآمد از اجدادش به ارث برده باشد. خانوادهاش تهیدست بود. خودش هم وقتی با او آشنا شدم، ماشیننویس سادهای بیش نبود. تصور میکنم عامل این عشق به خانه و زندگی داخلی، همان انگیزهای باشد که همهٔ مردمان تهیدست بهطور ناخودآگاه در وجودشان دارند، مردمان تهیدستی که هرگز نمیتوانند امیدوار باشند در همهٔ عمر خانه و کاشانهای، هرقدر هم محقر و کوچک، برای خود تهیه کنند.
alcapon
حجم
۲۲۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۲۲۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان