بریدههایی از کتاب کتابخانه نیمه شب
نویسنده:مت هیگ
مترجم:محمدصالح نورانیزاده
ویراستار:نگین موزرمنیا
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۵۰۷۵ رأی
۴٫۳
(۵۰۷۵)
تا حالا شده با خودتون فکر کنین «چی شد که کارم به اینجا رسید؟» انگار که توی یه هزارتو گم شده باشین و همهش هم تقصیر خودتون باشه، چون تکتک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟ میدونین که راههای زیادی وجود داشته که میتونسته نجاتتون بده، چون میتونین صدای آدمهایی رو بیرون از هزارتو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن با هم میگن و میخندن. بعضی وقتها هم از بین پرچینها یک نظر اونها رو میبینین، مثل هیبتی مات بین برگها. بهنظر میآد خیلی خوشحالن که تونستن موفق بشن. البته شما هم ازشون متنفر نیستین، بلکه بیشتر از خودتون متنفرین که تواناییهای اونها رو نداشتین و نتونستین همهٔ مشکلات رو حل کنین. آره، تا حالا چنین فکری کردین؟ یا این هزارتو فقط برای منه؟
پانوشت: گربهم مُرد.
BehNazJT
تا حالا شده با خودتون فکر کنین «چی شد که کارم به اینجا رسید؟» انگار که توی یه هزارتو گم شده باشین و همهش هم تقصیر خودتون باشه، چون تکتک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟ میدونین که راههای زیادی وجود داشته که میتونسته نجاتتون بده، چون میتونین صدای آدمهایی رو بیرون از هزارتو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن با هم میگن و میخندن. بعضی وقتها هم از بین پرچینها یک نظر اونها رو میبینین، مثل هیبتی مات بین برگها. بهنظر میآد خیلی خوشحالن که تونستن موفق بشن. البته شما هم ازشون متنفر نیستین، بلکه بیشتر از خودتون متنفرین که تواناییهای اونها رو نداشتین و نتونستین همهٔ مشکلات رو حل کنین. آره، تا حالا چنین فکری کردین؟ یا این هزارتو فقط برای منه؟
پانوشت: گربهم مُرد.
BehNazJT
چون تکتک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟ میدونین که راههای زیادی وجود داشته که میتونسته نجاتتون بده، چون میتونین صدای آدمهایی رو بیرون از هزارتو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن با هم میگن و میخندن. بعضی وقتها هم از بین پرچینها یک نظر اونها رو میبینین، مثل هیبتی مات بین برگها. بهنظر میآد خیلی خوشحالن که تونستن موفق بشن.
BehNazJT
«بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد... اگه موقعیت این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کار متفاوتی انجام میدادی؟»
manali
میخواست زندگی سودمندی داشته باشد.
شمع
آدمها هم مثل شهرند. نمیشود بهخاطر چند بخش کمتر جذابشان، بهکل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمیآید، مثلاً حومهٔ شهر و کوچههای فرعی تاریک و خطرناک، اما بخشهای خوبی هم دارند که حضور در آنها را ارزشمند میکند.
zrahdr
«اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.»
پاییز
توماس هابز در نوشتههایش خاطره و قوهٔ تخیل را عملاً یکی حساب کرده بود. نورا هم از وقتی این موضوع را کشف کرد، دیگر هرگز کاملاً به خاطراتش اعتماد نکرد.
BehNazJT
اگر احساس میکردم ماندنم ممکن است، میماندم، اما چنین حسی ندارم. بنابراین نمیتوانم بمانم. با ماندنم زندگی را برای دیگران بد میکنم.
چیزی برای ارائه ندارم. متأسفم.
با همدیگر مهربان باشید.
خدانگهدار.
نورا.
zohreh
لحظات خوش هم اگر بهاندازهٔ کافی مهلت داشته باشند، میتوانند به درد تبدیل بشوند.
zohreh
میدانست که باید برای گربهٔ عزیزش احساس دلسوزی و غم بکند و واقعاً هم چنین احساسی داشت، اما باید حقیقتی را هم اعتراف میکرد. درحالیکه به چهرهٔ آرام و بیحرکت ولتر نگاه میکرد و بیدردیاش را میدید، احساسی اجتنابناپذیر در عمق دلش شکل گرفت.
حسادت.
zohreh
حقیقتی که نخستین پیشنیاز هر احتمال دیگری بود. حقیقتی که قبلاً نفرین بهنظر میرسید و حالا موهبت.
سه کلمهٔ ساده و سرشار از قدرت و احتمالات بسیار و متعدد تمام جهانهای موازی.
من زنده هستم.
Fatima
. کی میدونه؟ هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه.»
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن.
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت.
اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱
«پشیمونم که یاد نگرفتم چطور آدم شادتری باشم»،
شمع
آدمها هم مثل شهرند. نمیشود بهخاطر چند بخش کمتر جذابشان، بهکل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمیآید، مثلاً حومهٔ شهر و کوچههای فرعی تاریک و خطرناک، اما بخشهای خوبی هم دارند که حضور در آنها را ارزشمند میکند.
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱
جوابش آسان بود. «آره. همهچیز.»
شمع
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی
شمع
«تو آدم تحصیلکردهای هستی، نورا. مدرک فلسفه داری...»
نورا به خال کوچک روی دست چپش خیره شد. آن خال هم در تمام زندگیاش همراه او همهچیز را تحمل کرده بود. فقط همانطور سر جایش مانده و اهمیتی نداده بود، مثل یک خال.
فاطمه مینایی
این یه موقعیت کمیاب و خاصه و میتونیم هر اشتباهی رو که کردیم جبران کنیم و هر زندگیای رو که دوست داریم تجربه کنیم، هر زندگیای. بلندپرواز باش... میتونی هرچیزی که میخوای باشی. چون توی یه زندگی، دقیقاً همون آدمی هستی که توی سرت تصور میکنی.
Fatima
حجم
۲۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۲,۰۰۰۳۰%
تومان