فرنکلین اچ. ویلر برای خودش یک لیوان آبپرتقال تگری ریخت، به رنگ خورشید و ذرهذره پشت میز آشپزخانه نوشیدش، میترسید اگر تمامش را سر بکشد حالش بد شود. برنده شده بود، ولی حس برندهها را نداشت. با موفقیت خودش زمام امور زندگیاش را به دست گرفته بود، ولی بیش از همیشه حس میکرد قربانی بیرحمی دنیاست. به نظر ناعادلانه میآمد.
مرتضی بهرامیان
بعد هم نوبت سومی و چهارمی و بقیه بود و بعد هم معاملات املاک رونق گرفت و بدین ترتیب در دوران اوج کاریِ یک سال توانست هجده ساعت در روز مشغول کار باشد _ ده ساعت سر املاک و هشت ساعت در خانه. اصرار داشت، «چون دوستش دارم». تا دیروقتِ شب مشغول کار بیپایان زخمیکردن در و دیوار و چکشزدن و جلاانداختن و تعمیر میشد. «من عاشق اینجور کارهام _ مگه تو خوشت نمیآد؟»
به سرش نزده بود؟ خانم گیوینگز همانطور که بساط چای را روی سینی مرتب میکرد و آرامش و حال خوب در وجودش موج میزد از فکر اینکه آن سالها چقدر احمق بوده و اشتباه و ندانمکاری کرده آهی از سر صبوری کشید.
مرتضی بهرامیان
تمام لطف گریهکردن در این بود که پیش از اینکه لوث شود باید از آن دست کشید. تمام لطف غصه این بود که وقتی هنوز بیآلایش بود تمامش کنی، وقتی هنوز معنایی داشت. چون بهسادگی فاسد میشد، جلوی خودت را نمیگرفتی میدیدی داری بهعمد به هقهقهایت آبوتاب میدهی
fatii.ebii
اگه بخوای خونهٔ قشنگ داشته باشی، یه خونهٔ خیلی دلنشین، اونوقت باید شغلی داشته باشی که دوستش نداری. عالیه. نودوهشت ممیز نُه درصد مردم همینجوری کارهاشون رو پیش میبرن، بهخاطر همین رفیق، لزومی نداره عذرخواهی کنی. اگه یکی از راه رسید و گفت ‘چیکارهای؟’ شک نکن تو مرخصیِ چهارساعتهش از دیوونهخونهست؛ نظر همه همینه. مگه نظر همه همین نیست، هلن؟
مرتضی بهرامیان