بریدههایی از کتاب دلایلی برای زنده ماندن
۴٫۰
(۴۴۴)
نکتهٔ کلیدی در حصول شادکامی (و یا حتی عنصر والاتر از آن: آرامش) این نیست که ذهن همیشه سرشار باشد از افکار شاد. نه؛ چنین چیزی شدنی نیست. هیچ ذهنی روی زمین وجود ندارد که با همهٔ فراست و تیزهوشیاش، همهٔ عمر تنها افکار شاد را در خود بپروراند.
نکتهٔ کلیدی پذیرش افکار است؛ از هر قسمی که هستند، حتی بدترینشان. پذیرا بودن آنها، بیآنکه به آنها بدل شوید.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
زندگی عبارت است از خود ما در کنار یکدیگر؛ اذهان ما به صورت جمعی. اگر خود را به جای یک موجود تنها ماندهٔ مجزا، بخشی از انسانیت در نظر بگیریم؛ سرخوش خواهیم شد و احساس بهتری خواهیم داشت. ممکن است که تکتک ما از دنیا برویم و دیگر نباشیم، همانطور که یک سلول در بدنمان از میان میرود؛ اما پیکرهٔ زندگی که عبارت است از «همگی ما» جریان خواهد داشت و از آنجا که زندگی تجربهایست مشترک میان ما آدمیان؛ ما نیز ادامه خواهیم یافت.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
نیکی به دیگران حال انسان را خوب میکند، زیرا به ما یادآور میشود ما تنها فرد مطرح در این دنیا نیستیم. همهٔ ما آدمیان مهم هستیم زیرا زندهایم. همچنین شفقت تصویر جامعتری از وجود انسانی به ما میدهد؛ اینکه ما در تحلیل نهایی همگی یک پدیدهٔ واحدیم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
برای من به شخصه؛ شادکامی در ترک همهٔ پدیدهها نیست، در این است که ارزش زندگی را، به همان شکلی که هست بدانم و با همان خوش باشم. ما نمیتوانیم با خریدن گوشی آیفون، خود را از رنجهای بودن مصون بداریم. این به این معنا نیست که نباید آیفون بخریم؛ فقط به این معنیست که آگاه باشیم خریدن آن پایان راه و علاج دردها نخواهد بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
دلممیخواهد در این عمری که به یک چشم بر هم زدن تمام میشود، تا میتوانم لحظهها را به احساس کردن و لمس کردن بگذرانم. احساس کردن هر آنچه احساس شدنیست.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
مهم نیست که به شکمم مشت بزند زیرا ما خلق شدهایم تا احساس کنیم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
هستند لحظاتی که غبارها و مه کنار میروند و درخشش عمر را به چشم میبینم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
عشق ورزیدن به یک انسان و متقابلاً مورد مهر او قرار گرفتن، بسیار به اینان کمک میکند. حتماً هم نیازی نیست این مهرورزی از جنس عاشقی با یک جنس مخالف باشد. همین که خود را وادارید که از پشت عینک عشق جهان و جهانیان را بنگرید، کافیست.
عشق نوعی جهانبینیست که میتواند از ما محافظت کند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
اگر بخواهیم قدم به قدم، خود را با زندگی دیگر مردمان همآهنگ سازیم، ابتلا به اضطراب گریزناپذیر شود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«اضطراب چیزی نیست جز سرسام و دَوَرانِ آزادی»)، خریدهای اینترنتی، منازعاتی از قبیلِ «آیا باید کره بخوریم یا نه؟»، زندگی اتمیزه شده، تمام آن سریالهای درام آمریکایی که انتظار میرود دیده باشیم، تمام آن کتابهای جایزه گرفته که میباید خوانده باشیم، تمام آن ستارههای مطرح موسیقی که میباید آثارشان را شنیده باشیم، تمام آن فقدانهایی که وادارمان میکنند در خود احساس کنیم، کامرواییهای فوری، سردرگمیهای مدام، کار، کار، کار و هر امر بیستوچهار ساعتهٔ دیگر.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
گوشیهای هوشمند؛ آگهیهای تبلیغاتی (به یاد جملهای از دیوید فاستر والاس افتادم که در جایی مینویسد: «تبلیغات دقیقاً همان کاری را انجام میدهند که قرار است انجام دهند: ایجاد اضطراب و درمان آن از طریق خرید کالاها و خدمات»)؛
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حفظ آرامش و خونسردی امروزه بدل شده است به یک کنش انقلابی؛ شاد ماندن و شاد زیستن با وجود ارتقانیافتهٔ خود دیگر عملکردیست ساختارشکنانه. گویی اگر آدمی با ابعاد درهم و برهم انسانی خود خوش باشد، به ضرر اقتصاد جهانی تمام میشود.
اما ما دنیای دیگری در اختیار نداریم تا به آنجا نقل مکان کنیم و زندگیمان را، آنجا ادامه دهیم. اگر موشکافانه به این جهان بنگریم، درخواهیم یافت هجمهٔ کالاها و تبلیغات، مایه و ماهیت زندگی نیست. جوهر زندگی چیز دیگریست. وقتی کالاها و تبلیغات و این دست خاکروبهها را در زبالهدانی میاندازیم، آنچه برایمان باقی میماند عناصر زندگیست.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
جهان به صورتی شکل و فرم یافته که ما را ملول سازد. و این روند روزبهروز در حال اوجگرفتن است. گویی شادکامی ما چندان به نفع اقتصاد جهانی نیست. اگر ما، از امکاناتمان خرسند بودیم، چرا به دنبال افزودن به آنها میدویم؟ چگونه کرمهای ضدپیری و افتادگی پوست را به ما میفروشند؟ با نگرانی دادن به ما نسبت به افزایش سن. چگونه مردم را وامیدارند تا به یک حزب سیاسی خاص رأی دهند؟ آنها را از افزایش هجوم مهاجران به کشور میترسانند. چگونه مجابمان میکنند خود را بیمه کنیم؟ با دلهره دادن به ما از وقوع هر حادثهای. چگونه ما را به سمت عملهای جراحی پلاستیک سوق میدهند؟ با برجستهسازی و انگشت گذاشتن بر روی نقصهای جسمیمان. چگونه ما را به پای تماشای برنامههای تلویزیونی مینشانند؟ ما را دلواپس از دست رفتن این فرصتها میکنند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
منِ پیشین: «پس من میتونم با اینکه توی حصار یه لحظه گیر کردم، خودمو پادشاه زمان و مکان حساب کنم!»
منِ کنونی: «عه!! اینا جملههای هملت هستن! دمت گرم. همهٔ دیالوگاش از یادم رفته بود. کلی زمان از روزای دانشکده گذشته...»
منِ پیشین: «دارم کمکم بهت ایمان میارم.»
منِ کنونی: «قربون تو.»
منِ پیشین: «منظورم امکان وجود داشتنته. امکان اینکه شاید بیشتر از ده سال دیگه زنده بمونم و پام به آینده برسه. همین امکان بهم حس بهتری میده.»
منِ کنونی: «درسته، پات به آینده میرسه و خونوادهٔ خودتو تشکیل میدی. صاحب یه زندگی میشی. البته زندگیت بیعیبونقص نیست. اما زندگی کدوم آدمی بدون اشکاله؟ ولی هرچی که هست، زندگی خودته و خودت صاحبشی.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
افسردگی یعنی..
پدیدهای کوچکتر از شما.؛
همیشه از شما ناچیزتر است، اگرچه فراخ و فراگیر به نظر میرسد.
هماوست که «درون شما» دست به کار میشود؛ این شما نیستید که «درون اویید». ممکن است که به ابر تیرهٔ روان در آسمان بتوان تشبیهش کرد؛ اما اگر غرض استعارهورزیست؛ این شمایید که آسماناید.
شما پیش از او خلق شدهاید. و او نمیتواند بدون آسمان موجودیت داشته باشد.
اما موجودیتِ آسمانِ بیابر؛ البته که شدنیست...
من زنده ام و غزل فکر میکنم
فقط کافیست در زندگی روزمره، دستاویزمان شود. بهعنوان مثال من دریافتهام که هوشیاری مدام نسبت به فناپذیری انسان اگرچه ظالمانه و شوم به نظر میرسد، اما موجب شده است از زندگی و زنده بودن لذت ببرم
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«من در اثر ابتلا به افسردگی بود که به نوشتن روی آوردم. پیش از آن یک نویسنده نبودم.»
زمانی که افسردگی نداشتم، از کنجکاوی و نیروی محرکهٔ لازم برای کشف پدیدهها در من اثری نبود. هراس، کنجکاوی ما را برمیانگیزد. اندوه از ما فیلسوف میسازد. («بودن یا نبودن» دغدغهٔ ذهنی روزانهٔ بسیاری از افسردگان است.)
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بسیاری از روانکاویهای فروید براساس تحلیلهایی بوده که از ابتلای خودش به افسردگی صورت داده بود و باور داشت راهکار غایی همین است. وی مصرف کوکائین را راه درمانی برای بیماری خود میدانست، اما پس از آنکه آن را برای دیگر بیماران تجویز کرد، دریافت این ماده میتواند کمی اعتیادآور باشد.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
میگویند دیوانگی، واکنشیست معقول نسبت به دنیای دیوانه. شاید افسردگی هم تنها واکنش ما نسبت به جهانیست که از آن سر در نمیآوریم. مسلم است که کسی فهم کامل و جامعی از ابعاد زندگی خود ندارد، هرچند عمیقاً در باب آن بیندیشد. نکتهٔ آزارندهٔ افسردگی این است که تفکر دربارهٔ زندگی را اجتنابناپذیر میسازد.
اما همین افسردگیست که از همهٔ ما افسردگان، متفکر میسازد؛
من زنده ام و غزل فکر میکنم
از بیرون دیگران تنها قادرند شکل و فرم فیزیکی شما را مشاهده کنند؛ شما برای آنان یک کلّ منسجم هستید متشکل از اتمها و سلولها. اما از درون، خودتان احساس میکنید یک بیگبنگ (انفجار اولیه که موجب پدید آمدن کیهان شد) اتفاق افتاده است. احساس متلاشی شدن دارید. گویی در میان فضای تاریک و بیکرانهٔ کیهان پخش و پلا شدهاید.
reihnne
حجم
۲۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
حجم
۲۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان