بریدههایی از کتاب پاریس من و پدرم
۳٫۶
(۲۸۳)
بدون عینک آدمها و اشیا قالب درستوحسابی نداشتند، همهچیز تار بود و حتی صداها هم کمتر شنیده میشد. دنیایی که من بیعینک میدیدم دیگر خشن نبود، بلکه شبیه بالش پری گنده و نرم بود که لپم را بهش فشار میدادم تا اینکه بالأخره خوابم میبرد.
ققنوس
ما همان آدمها ماندهایم همانطور که در گذشته بودیم و تا وقتی که زمانمان بهسرآید به زندگی کردن ادامه میدهیم. و به این ترتیب همیشه دختربچهای به نام کاترین سرتیتود وجود خواهد داشت که با پدرش در خیابانهای منطقهٔ ده پاریس قدم میزند.
SARINA
«حتی اگر در دماغهٔ کشتیای که در حال حرکت به سوی آمریکاست ایستادهاید
دوستان پاریسی خود را از یاد و خاطر نبرید،
اگرچه نیویورک زیباست و برادوی افسانهای است،
اما پارک مونتسوری خودمان نیز فراموششدنی نیست.»
hasaneh
ما بالای جایی شبیه مغازه زندگی میکردیم که بابا هرشب ساعت ۷ کرکرهٔ آهنیاش را پایین میکشید. آنجا شبیه انبار ایستگاه قطار شهرستانها بود که چمدانها و وسایل مسافران را در آن به امانت میگذارند و بعد برای صاحبانشان میفرستند. در آنجا همیشه جعبهها و بستههایی روی هم تلنبار شده بودند. آنجا ترازوی بزرگی هم بود که کفهاش تقریباً همسطح زمین بود
sepehr
من به حرفش گوش دادم و دوباره همهچیز مثل قبل خشن و واضح شد. با عینکم دنیا را جوری که واقعاً هست میدیدم و دیگر نمیتوانستم خیالبافی کنم.
sepehr
او دلتنگ کشورش میشود
:)
عینکتون رو بزنید تا دنیا رو اونجوری که هست ببینید...
n.jahangard
تاکسی جلوی ساختمان آجری بزرگی پیادهمان میکند، جایی که پدر و مادرم در آن زندگی میکنند. آن بالا پشت یکی از پنجرههای آپارتمان، سایهٔ بابا را تشخیص میدهم. به نظر میرسد که دارد کراواتش را گره میزند و احتمالاً با خودش میگوید:
ـ به افتخار ما دو نفر، بانوی زندگی.
«:Scarlet
برای اینکه زندگیت بهتر بشه لزوماً به چیزهای زیادی نیاز نداری... واقعاً چیز زیادی لازم نیست... مسئله فقط محیط اطرافته و دور و بریهات...
Lavin D
شما شهامت ندارین که دنیا رو اونجوری که هست ببینین...
ܦ߭ܝܝܝ݅ܝࡅߺ߳ܣ 🕊
ما همان آدمها ماندهایم همانطور که در گذشته بودیم و تا وقتی که زمانمان بهسرآید به زندگی کردن ادامه میدهیم
sheyda
دنیایی که من بیعینک میدیدم دیگر خشن نبود، بلکه شبیه بالش پری گنده و نرم بود که لپم را بهش فشار میدادم تا اینکه بالأخره خوابم میبرد.
sepehr
دوشیزه خانم کمی جدی باشید. نقطههای حروف رو فراموش نکنید... عینکتون رو بزنید تا دنیا رو اونجوری که هست ببینید...
Sara.iranne
ما همان آدمها ماندهایم همانطور که در گذشته بودیم و تا وقتی که زمانمان بهسرآید به زندگی کردن ادامه میدهیم. و به این ترتیب همیشه دختربچهای به نام کاترین سرتیتود وجود خواهد داشت که با پدرش در خیابانهای منطقهٔ ده پاریس قدم میزند.
F.Ch
اوایل به همکلاسیهایم که عینکی نبودند حسادت میکردم. همهچیز برای آنها آسان بود. اما بعد از کمی فکر کردن به خودم گفتم که من نسبت به آنها امتیازی دارم: زندگی در دو دنیای متفاوت، بسته به اینکه عینک بزنم یا نزنم. دنیای ورزش زندگی واقعی نبود، دنیایی بود که در آن، به جای آنکه به سادگی راه برویم، میپریدیم یا پاهایمان را به صورت ضربدری در هوا میچرخاندیم. بله، یک دنیای رویایی مثل دنیایی که من بدون عینکم میدیدم، مهآلود و لطیف.
:)
ـ میدونی کاترین کوچولوی من... برای اینکه زندگیت بهتر بشه لزوماً به چیزهای زیادی نیاز نداری... واقعاً چیز زیادی لازم نیست... مسئله فقط محیط اطرافته و دور و بریهات
Massoume
بابا ازم پرسید:
ـ کاترین داری دربارهٔ چی خیالبافی میکنی؟ بهتره عینکت رو بزنی.
من به حرفش گوش دادم و دوباره همهچیز مثل قبل خشن و واضح شد. با عینکم دنیا را جوری که واقعاً هست میدیدم و دیگر نمیتوانستم خیالبافی کنم.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
بدون عینک آدمها و اشیا قالب درستوحسابی نداشتند، همهچیز تار بود و حتی صداها هم کمتر شنیده میشد. دنیایی که من بیعینک میدیدم دیگر خشن نبود، بلکه شبیه بالش پری گنده و نرم بود که لپم را بهش فشار میدادم تا اینکه بالأخره خوابم میبرد.
Zizara
بدون عینک آدمها و اشیا قالب درستوحسابی نداشتند، همهچیز تار بود و حتی صداها هم کمتر شنیده میشد. دنیایی که من بیعینک میدیدم دیگر خشن نبود، بلکه شبیه بالش پری گنده و نرم بود که لپم را بهش فشار میدادم تا اینکه بالأخره خوابم میبرد.
Zizara
میدونی کاترین کوچولوی من... برای اینکه زندگیت بهتر بشه لزوماً به چیزهای زیادی نیاز نداری... واقعاً چیز زیادی لازم نیست... مسئله فقط محیط اطرافته و دور و بریهات...
کاربر ۲۰۰۰۳۲۱عالی بود 🌺🌺🌺
حجم
۷۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۷۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان