بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلر بودن آسان نیست | طاقچه
کتاب کلر بودن آسان نیست اثر جردن ساننبلیک

بریده‌هایی از کتاب کلر بودن آسان نیست

امتیاز:
۴.۹از ۱۵ رأی
۴٫۹
(۱۵)
. اگر خدایی هست، او در دورهٔ راهنمایی رهایم کرده بود (و اینکه، چرا توی ذهن همه خدا مرد است؟)
=o
«قدرت ما از یأسی می‌آید که ناچاریم با آن زندگی کنیم. چاره‌ای نداریم جز آنکه تحمل کنیم.»
ن. عادل
مادرم پرسید: «دکتر، خبری دارین؟» دکتر گلویش را دوباره صاف کرد. «آره. راستش، یه خبر خوب دارم، یه خبر بد. کدومش رو اول بگم؟»
ن. عادل
کوچک‌تر که بودم، پدرِ پدرم به‌دلیل سکتهٔ قلبی درگذشت. اما مادر مدام می‌گفت شاید هنوز زنده باشد، تا اینکه بابام از بیمارستان زنگ زد و گفت پدربزرگ مرده است. وقتی دچار حملهٔ آسم شده بودم و کارم به اورژانس کشیده بود، با اینکه می‌دید روی صورتم ماسک نبولایزر گذاشتند، اما بازهم می‌گفت: «هنوز مطمئن نیستیم آسم باشه.» با خودم فکر کردم «حتی اگه الان یکی با ساتور بیاد و سر متیو رو قطع کنه، احتمالاً می‌ره بالای سر جنازه‌اش و می‌گه ‘خب، قبول دارم ظاهرش خیلی بده، اما شاید فقط یه خون‌دماغ شدید باشه.’»
ن. عادل
پسر دوم گفت: «چی‌چی چی شد؟» «نمی‌دونم. همهٔ دخترها داشتن حرف می‌زدن، بعدش لی یه‌چیزی گفت و یهو همه‌شون ساکت و عجیب شدن. یه‌جورهایی ترسناک بود، مثل یه جنگ بود، اما بدون اسلحه.» «رفیق، دخترن دیگه. طبیعیه. نترس.»
=o
اما به مادر اشاره کرد و گفت «خطا». چشم‌های مادرم پر از اشک شد و گفت که اوایل نامزدی‌شان، پدرم بهش می‌گفته خطای عشقی هربی. او هم پدر را دندهٔ گراز صدا می‌زده است. البته خیلی عاشقانه نیست، اما بگذریم.
ن. عادل
اگر خدایی هست، او در دورهٔ راهنمایی رهایم کرده بود (و اینکه، چرا توی ذهن همه خدا مرد است؟)
ن. عادل
رُشنی گفت: «آها آره، یه بار یادمه ابتدایی بودیم، تولدت رو توی سالن مجموعهٔ ورزشی گرفته بودی، همه‌اش رعدوبرق می‌زد و همهٔ غذاها خیس شده بودن و بعدش همهٔ کادوهات افتاده بودن توی گِل. عجب اوضاعی بود. یا وقتی مهدکودک بودیم، جشن جادوگر شهر اُز گرفته بودی، اشتباه نکنم اون جادوگر خبیثه افتاد تو استخر؟» کترین پرسید: «صبر کن ببینم، شوخی می‌کنی دیگه، هان؟» رُشنی گفت: «نه، جدی می‌گم. کِلر وقتی دید جادوگر ذوب نشد خیلی عصبانی شد. پاهاش رو می‌کوبید زمین و داد می‌زد "جادوگره الکیه!" خیلی خنده‌دار بود.»
ن. عادل
تا اینکه خانم سلینسکی به‌دلیل اینکه داشتم خیال‌بافی می‌کردم، سرم داد زد. لحظه‌ای دختربچهٔ شاد پنج‌ساله‌ای بودم که همراه پدرش در آشپزخانه بود، و لحظهٔ بعد، زن دیوانه‌ای داشت از فاصلهٔ سی سانتی‌متری به صورتم تف می‌کرد، و داد می‌زد: «می‌دونی کی همیشه تو کلاس حواسش جمع بود؟ مِرِدیت همیشه تو کلاس حواسش جمع بود! کلارابل، تو نمی‌خوای مثل مِرِدیت باشی؟» گفتم: «اِممم، اسمم کِلره.» «خیلی‌خب، کلارا. می‌خوای مثل مِرِدیت باشی؟ فکر نمی‌کنم به‌اندازه کافی دلت بخواد. مراقب رفتارت باش.»
ن. عادل
زمان ناهار رُشنی می‌خواست همه‌چیز را بداند.
ن. عادل

حجم

۱۷۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۱۷۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۳۳,۲۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد