بریدههایی از کتاب کلر بودن آسان نیست
۴٫۸
(۱۹)
. اگر خدایی هست، او در دورهٔ راهنمایی رهایم کرده بود
(و اینکه، چرا توی ذهن همه خدا مرد است؟)
=o
«قدرت ما از یأسی میآید که ناچاریم با آن زندگی کنیم. چارهای نداریم جز آنکه تحمل کنیم.»
ن. عادل
و ما اینطور زندگی میکنیم: چشممان به بیرون است، در دیگران به دنبال بارقههایی روشن از عشق میگردیم که مدتهای مدید در عمیقترین نقطهٔ قلب روحمان خفته، تاریک و خاموش بود.»
وامبت بدعنق!
کوچکتر که بودم، پدرِ پدرم بهدلیل سکتهٔ قلبی درگذشت. اما مادر مدام میگفت شاید هنوز زنده باشد، تا اینکه بابام از بیمارستان زنگ زد و گفت پدربزرگ مرده است. وقتی دچار حملهٔ آسم شده بودم و کارم به اورژانس کشیده بود، با اینکه میدید روی صورتم ماسک نبولایزر گذاشتند، اما بازهم میگفت: «هنوز مطمئن نیستیم آسم باشه.»
با خودم فکر کردم «حتی اگه الان یکی با ساتور بیاد و سر متیو رو قطع کنه، احتمالاً میره بالای سر جنازهاش و میگه ‘خب، قبول دارم ظاهرش خیلی بده، اما شاید فقط یه خوندماغ شدید باشه.’»
ن. عادل
«اگه افکارتون سبک باشه، حس سبکی میکنین.»
booklover
خیلی جالب بود که ضربهای روحی میتوانست چه بلایی سر یک فرد آورد.
booklover
اما به مادر اشاره کرد و گفت «خطا». چشمهای مادرم پر از اشک شد و گفت که اوایل نامزدیشان، پدرم بهش میگفته خطای عشقی هربی. او هم پدر را دندهٔ گراز صدا میزده است.
البته خیلی عاشقانه نیست، اما بگذریم.
ن. عادل
مادرم پرسید: «دکتر، خبری دارین؟»
دکتر گلویش را دوباره صاف کرد. «آره. راستش، یه خبر خوب دارم، یه خبر بد. کدومش رو اول بگم؟»
ن. عادل
پسر دوم گفت: «چیچی چی شد؟»
«نمیدونم. همهٔ دخترها داشتن حرف میزدن، بعدش لی یهچیزی گفت و یهو همهشون ساکت و عجیب شدن. یهجورهایی ترسناک بود، مثل یه جنگ بود، اما بدون اسلحه.»
«رفیق، دخترن دیگه. طبیعیه. نترس.»
=o
اگر خدایی هست، او در دورهٔ راهنمایی رهایم کرده بود
(و اینکه، چرا توی ذهن همه خدا مرد است؟)
ن. عادل
رُشنی گفت: «آها آره، یه بار یادمه ابتدایی بودیم، تولدت رو توی سالن مجموعهٔ ورزشی گرفته بودی، همهاش رعدوبرق میزد و همهٔ غذاها خیس شده بودن و بعدش همهٔ کادوهات افتاده بودن توی گِل. عجب اوضاعی بود. یا وقتی مهدکودک بودیم، جشن جادوگر شهر اُز گرفته بودی، اشتباه نکنم اون جادوگر خبیثه افتاد تو استخر؟»
کترین پرسید: «صبر کن ببینم، شوخی میکنی دیگه، هان؟»
رُشنی گفت: «نه، جدی میگم. کِلر وقتی دید جادوگر ذوب نشد خیلی عصبانی شد. پاهاش رو میکوبید زمین و داد میزد "جادوگره الکیه!" خیلی خندهدار بود.»
ن. عادل
بینهایت احمقانه و در عین حال، بینهایت شیرین است. چشمهایم پر از اشک میشود. کمی عقب میروم، در سایهها پنهان میشوم. نمیخواهم اشک ریختنم را کسی ببیند، اما اگر مجبور باشی مدام صورتت را با گوشهٔ دامن مسخرهات پاک کنی، بهسختی ممکن است از دید اطرافیانت پنهان بمانی.
ن. عادل
فقط یه راه برای رسیدن به خواستهت وجود داره، اون هم اینه که تا وقتی ورزشکاری نشدی که باید بشی، بدون خستگی تلاش کنی.
وامبت بدعنق!
«قدرت ما از یأسی میآید که ناچاریم با آن زندگی کنیم. چارهای نداریم جز آنکه تحمل کنی
booklover
تا اینکه خانم سلینسکی بهدلیل اینکه داشتم خیالبافی میکردم، سرم داد زد. لحظهای دختربچهٔ شاد پنجسالهای بودم که همراه پدرش در آشپزخانه بود، و لحظهٔ بعد، زن دیوانهای داشت از فاصلهٔ سی سانتیمتری به صورتم تف میکرد، و داد میزد: «میدونی کی همیشه تو کلاس حواسش جمع بود؟ مِرِدیت همیشه تو کلاس حواسش جمع بود! کلارابل، تو نمیخوای مثل مِرِدیت باشی؟»
گفتم: «اِممم، اسمم کِلره.»
«خیلیخب، کلارا. میخوای مثل مِرِدیت باشی؟ فکر نمیکنم بهاندازه کافی دلت بخواد. مراقب رفتارت باش.»
ن. عادل
زمان ناهار رُشنی میخواست همهچیز را بداند.
ن. عادل
گفت: «خب، کِلر. انگار پدرت سکته کرده.»
هیچوقت از اینکه حق با من بود، اینقدر ناراحت نشده بودم.
ن. عادل
«وای! هشدار کابریو!» ناهار میتلف داشتیم
ن. عادل
پدر بلند شد، صاف به برادرم نگاه کرد و گفت: «متیو!»
کاملاً عادی.
ن. عادل
یک پیام گروهی برای مادرم و متیو فرستادم:
با بابا تو آمبولانس هستم. فکر میکنم سکه کرده. میریم مرکز پزشکی تیوال ولی.
متنی را که فرستاده بودم، دوباره خواندم و دوتا پیام دیگر هم فرستادم:
*سکته
*مرکز پزشکی لیهای ولی
گوشی احمق خودش برای خودش کلمهها را درست میکند. خیلی افتضاح میشد اگر مادر و برادرم برای ملاقات با کسی که این همه دوستش داشتند و بهدلیل سکه تحت درمان بود، به مرکز پزشکی تیوال ولی میرفتند.
ن. عادل
حجم
۱۷۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
حجم
۱۷۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
قیمت:
۳۳,۲۰۰
تومان