بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خرگوش های سفالی | طاقچه
تصویر جلد کتاب خرگوش های سفالی

بریده‌هایی از کتاب خرگوش های سفالی

نویسنده:کوین هنکس
امتیاز:
۴.۲از ۲۵ رأی
۴٫۲
(۲۵)
امیلیا: گمونم می‌ترسم. دکتر پنبه: از چی؟ امیلیا: از زندگی. دکتر پنبه: مگه زندگی چیه؟ امیلیا: خیلی بزرگه. دکتر پنبه: چطور مگه؟ امیلیا (بعد از مکثی طولانی): زندگی اون‌قدر بزرگه که نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته.
(:Ne´gar:)
«زندگی یه معمای شیرین و غمگینه.»
(:Ne´gar:)
چه حسی دارد که یک نفر را خیلی دوست داشته باشی و او را از دست بدهی.
(:Ne´gar:)
داشت می‌رفت توی دنیایی جدید و برای هر اتفاق جدیدی آماده بود.
(:Ne´gar:)
«بابات واقعاً تو رو دوست داره. خودت هم می‌دونی. تازه تو این رو بهتر از من می‌دونی که چقدر سختشه که احساساتش رو راحت بروز بده و چقدر سختشه با مسائل مختلف روبه‌رو بشه.»
(:Ne´gar:)
«عزیزم! یه‌کم بلندتر فکر کنی، باید گوش‌گیر بذارم توی گوشم! نگران نباش. فقط خودت باش.»
(:Ne´gar:)
«مادربزرگم همیشه می‌گفت حواست به آرزوهات باشه؛ چون یهو دیدی به واقعیت تبدیل شدن.»
(:Ne´gar:)
بعضی وقت‌ها بهت حسودی‌م می‌شه که خواهروبرادر نداری.
(:Ne´gar:)
چه‌جوری باید درست از کسی خداحافظی کرد؟
(:Ne´gar:)
با خودش فکر کرد: «زندگی آدم رو راحت نمی‌ذاره. یکسره یه سری اتفاق می‌افتن که آدم ازشون سر درنمی‌آره. پشت‌سرهم.»
(:Ne´gar:)
امیلیا چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد: «بی‌خیالِ اینکه نشد برم فلوریدا. بی‌خیال اینکه بابام هیچ‌وقت خوشحال نیست و باهام صمیمی نیست. بی‌خیال دنیا.» شاید می‌توانست هنرمندی واقعی شود. شاید دوستی جدید پیدا کرده بود که رازهایشان را باهم در میان بگذارند. شاید واقعاً زندگی‌اش داشت عوض می‌شد.
(:Ne´gar:)
با خودش فکر کرد: «هیچ‌کس من رو نمی‌شناسه.» دیگر نمی‌توانست به چیز دیگری فکر کند. وقتی فکر کرد که دکتر پنبه امیلیا را از همه بهتر می‌شناسد، دلش برای خودش سوخت.
(:Ne´gar:)
دیگر امیلیا مثل آن وقت‌ها به دکتر پنبه نیاز نداشت، اما هنوز برایش ارزش داشت. بعضی وقت‌ها با او حرف می‌زد؛ معمولاً توی دلش، توی تخت‌خوابش، قبل از اینکه صبح‌ها از جایش بلند شود، یا وقتی سعی می‌کرد خوابش ببرد. تصور می‌کرد دکتر پنبه صدایی آرام و مهربان دارد و جواب تک‌تک حرف‌هایش را می‌دهد. امیلیا همان‌طوری با دکتر پنبه حرف می‌زد که فکر می‌کرد دیگران با خدا حرف می‌زنند.
(:Ne´gar:)
بدون اینکه لیندی را اذیت کند، داشت به‌خاطر اینکه دلش را شکسته بود، انتقام می‌گرفت.
(:Ne´gar:)
فقط همین. امیلیا همان جا تک‌وتنها ایستاد، مثل آن درخت‌های کاکتوس که توی کارتون‌ها وسط بیابان تنها هستند. لیندی نه خداحافظی کرد، نه گفت تو هم بیا، نه گفت بعداً می‌بینمت، نه گفت ببخشید. امیلیا نمی‌فهمید چطور این اتفاق افتاد. هنوز هم نمی‌فهمید، اما دیگر سعی می‌کرد به آن قضیه فکر نکند.
(:Ne´gar:)
ناتالی واندرمییِر بهترین دوست امیلیا بود. ناتالی قرار بود تمام سال تحصیلی از امیلیا دور باشد. خانوادهٔ واندرمییر توی فرانسه زندگی می‌کردند و قرار نبود تا آگوست برگردند. امیلیا خیلی دلش برای ناتالی تنگ شده بود. اوایل مرتب برای هم کارت‌پستال و نامه می‌فرستادند و باهم در ارتباط بودند، اما بعد از چند هفته و چند ماه ارتباطشان کمتر و کمتر شد. امیلیا امیدوار بود ناتالی هنوز او را بهترین دوست خود بداند.
(:Ne´gar:)
«بیا بریم بنوشیم به یاد ضعف‌های انسان و ربطشون به عشق.»
Mahi
به این فکر کرد که قرار است زندگی‌اش چه‌جوری باشد؟ قرار بود چه آدمی شود؟ قرار بود تمام عمرش در ایالت ویسکانسین در شهر مَدیسن بماند؟ یا قرار بود به جاهای زیادی سفر کند و جایی دور زندگی کند؟ به این فکر کرد که چرا او، امیلیا اپیفانی آلبرایت، این‌همه حس می‌کرد که شبیه هیچ‌کسی نیست؟ به این فکر کرد که بالاخره کِی زندگی واقعی‌اش، همان که همیشه منتظرش بود، شروع می‌شود؟
elnaz_21
«بگذریم. من هم شروع کردم از این تی‌شرت‌ها درست کردن، با ماژیک پارچه و رنگ آکریلیک. این هم عملیات منه برای نجات زندگی مشترکشون. این تی‌شرتم که روش کیک داره رو از تی‌شرت‌های دیگه‌م بیشتر دوست دارم. یه تی‌شرت دیگه دارم که روش نوشته: ‘هرچی هم بشه، ما باهم می‌مونیم.’ یکی دیگه هم دارم که روش نوشته: ‘بچه‌های طلاق بیشتر از بچه‌های دیگه ترک‌تحصیل می‌کنن، سمت مواد مخدر می‌رن و خلافکار می‌شن.’ مامانم از اون تی‌شرته بدش می‌آد. خیلی ازش بدش می‌آد.»
¥عاشق مطالعه¥

حجم

۱۰۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۰۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد