بریدههایی از کتاب خرگوش های سفالی
۴٫۱
(۲۴)
امیلیا چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
با خودش فکر کرد: «بیخیالِ اینکه نشد برم فلوریدا. بیخیال اینکه بابام هیچوقت خوشحال نیست و باهام صمیمی نیست. بیخیال دنیا.»
شاید میتوانست هنرمندی واقعی شود. شاید دوستی جدید پیدا کرده بود که رازهایشان را باهم در میان بگذارند. شاید واقعاً زندگیاش داشت عوض میشد.
(:Ne´gar:)
با خودش فکر کرد: «هیچکس من رو نمیشناسه.» دیگر نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند. وقتی فکر کرد که دکتر پنبه امیلیا را از همه بهتر میشناسد، دلش برای خودش سوخت.
(:Ne´gar:)
دیگر امیلیا مثل آن وقتها به دکتر پنبه نیاز نداشت، اما هنوز برایش ارزش داشت. بعضی وقتها با او حرف میزد؛ معمولاً توی دلش، توی تختخوابش، قبل از اینکه صبحها از جایش بلند شود، یا وقتی سعی میکرد خوابش ببرد. تصور میکرد دکتر پنبه صدایی آرام و مهربان دارد و جواب تکتک حرفهایش را میدهد. امیلیا همانطوری با دکتر پنبه حرف میزد که فکر میکرد دیگران با خدا حرف میزنند.
(:Ne´gar:)
بدون اینکه لیندی را اذیت کند، داشت بهخاطر اینکه دلش را شکسته بود، انتقام میگرفت.
(:Ne´gar:)
فقط همین. امیلیا همان جا تکوتنها ایستاد، مثل آن درختهای کاکتوس که توی کارتونها وسط بیابان تنها هستند. لیندی نه خداحافظی کرد، نه گفت تو هم بیا، نه گفت بعداً میبینمت، نه گفت ببخشید. امیلیا نمیفهمید چطور این اتفاق افتاد. هنوز هم نمیفهمید، اما دیگر سعی میکرد به آن قضیه فکر نکند.
(:Ne´gar:)
ناتالی واندرمییِر بهترین دوست امیلیا بود. ناتالی قرار بود تمام سال تحصیلی از امیلیا دور باشد. خانوادهٔ واندرمییر توی فرانسه زندگی میکردند و قرار نبود تا آگوست برگردند. امیلیا خیلی دلش برای ناتالی تنگ شده بود. اوایل مرتب برای هم کارتپستال و نامه میفرستادند و باهم در ارتباط بودند، اما بعد از چند هفته و چند ماه ارتباطشان کمتر و کمتر شد. امیلیا امیدوار بود ناتالی هنوز او را بهترین دوست خود بداند.
(:Ne´gar:)
«بیا بریم بنوشیم به یاد ضعفهای انسان و ربطشون به عشق.»
Mahi
به این فکر کرد که قرار است زندگیاش چهجوری باشد؟ قرار بود چه آدمی شود؟ قرار بود تمام عمرش در ایالت ویسکانسین در شهر مَدیسن بماند؟ یا قرار بود به جاهای زیادی سفر کند و جایی دور زندگی کند؟
به این فکر کرد که چرا او، امیلیا اپیفانی آلبرایت، اینهمه حس میکرد که شبیه هیچکسی نیست؟ به این فکر کرد که بالاخره کِی زندگی واقعیاش، همان که همیشه منتظرش بود، شروع میشود؟
elnaz_21
حجم
۱۰۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۰۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان