بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم

بریده‌هایی از کتاب کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم

۳٫۶
(۴۸)
همين چهار روز با او همسفربودن، برای توجيه سالهای ازدست‌رفته کافی به‌نظر می‌رسيد...
farnaz Pursmaily
عبادت او موسيقی بود.
farnaz Pursmaily
او برای گريه‌کردن دلايل فراوانی داشت ولی کماکان می‌خنديد...
farnaz Pursmaily
بی‌مورد است از «عشق» سخن گفتن هنگامی که «عشق» خود «سخن» می‌گويد.
farnaz Pursmaily
برای اولين‌بار به‌راستی در سکوت فرو رفته‌ايم، اين سکوتی نيست که در جاده بين مادريد و بيل‌بائو داشتيم و اين سکوتی نيست که قلب وحشت‌زده من در کليسای سن‌مارتن دوانکس داشت. سکوتی است که به‌من می‌گويد: «نيازی به‌سخن گفتن از او يا من نيست»
farnaz Pursmaily
چراکه درد و رنج داشتم و خداوند به‌من عنايت و توجه نداشت زيرا در طول زندگی خود، بارها و بارها سعی کردم که باهمه وجودم، با هم هستيم «دوست» داشته باشم و اين احساس را با «عشق» به‌پايان برم. ولی هر بار «عشق» و «دوستی» تباه و به‌من خيانت شد.
farnaz Pursmaily
عشق يک تله تمام عيار، يک فريب بزرگ و يک نيرنگ کامل است، در «لحظه خودنمائی، جرقه‌ئی‌زده و چشم را خيره می‌کند... با درخشش خود همه‌جا را روشن می‌کند... آنچنان تلؤلوئی دارد که به «ما» مجال نمی‌دهد تا به‌تاريکی‌ها فکر کنيم يا سايه‌هائی را که با نور «عشق» نيست و محو شده‌اند ببينيم...
farnaz Pursmaily
جهان را ديدم که دور زد، گردش خود را کامل کرد و به‌جای اوّلش بازگشت... همه ساخته‌های ذهنيم فروريخت، به‌آنچه که انديشيده بودم... به‌آنچه که دل‌بسته بودم، می‌ديدم که همه و همه پوچ و بی‌معنی بودند...
farnaz Pursmaily
تا که دِيْر و کليسا را از ياد ببرم يا که... ياد و خاطره مه غليظ منطقه کوهستانی پيرنه Pyrénéc را. کوه‌ها و دره‌ها، راه‌ها و کوره راهها... و بستر رؤياهايم را فراموش خواهم کرد، رؤياهايی که روزی بامن و در من بودند ولی... امروز چه غريب و ناآشنايند.
farnaz Pursmaily
سوز و سرمای زمستان سبب شد تا جاری‌شدن اشکم را بر چهره خود حس کنم و قطرات آن را با جريان يخ کرده رود، همراه و همدل ببينم. اين رود، درجايی در آن دورها، دورتر از دامنه نگاهم، فراتر از پرواز قلب و روحم به‌يک رود می‌پيوندد، سپس به شاخه‌ای ديگر و شاخه‌های دگر... که همه رو به دريا داشته و به‌دريا می‌رسند. ...و اين اشک من است جاری به‌سوی دور و دريا، تا که «عشق» من نداند برای او گريه کرده‌ام. ...و اين اشک من است جاری به‌سوی دور و دريا، تا که رودخانه و راهی را که باهم پيموده‌ايم از خاطر خويش محو کنم.
farnaz Pursmaily
گفته شد، هرچيز که در اين رودخانه می‌افتد، پرک و پروانه و پرهای پرندگان.... همه و همه در بستر آن بَدَل به‌سنگ می‌شوند. آه... اگر می‌توانستم قلبم را از سينه بيرون آورده و به‌جريان آن بسپارم... پس آنگاه، نه دردی داشتم نه خاطره‌ای، نه تأسفی...نه آهی. کنار رودخانه «پيدرا» نشستم و گريه‌کردم
farnaz Pursmaily
«... و ديوانه‌گان عشق را آفريدند»
محدثه محمدیان
و توانستم ...!؟ هرگز نتوانستيم مفهوم فعل «توانستن» را بفهميم، چون رويدادهائی که «می‌توانستند» در هر لحظه از زندگی ما اتفاق افتاده و شکل بگيرند،... ديده شدند که ناکام مانده، رنگ باخته، بی‌شکل شده و هرگز اتفاق نيافتادند و يا... لحظات سحرانگيز غيرقابل رؤيتی، در مسير زندگی ما وجود داشته که از بغل‌گوش ما گذشته و به‌ناگه، «توانستند» دنيای ما را دگرگون سازند... و ما، اين دگرگونی ناگهانی را، به‌غفلت، جزئی از «سرنوشت» دانستيم و گفتيم که: «اين دست سرنوشت بود که دنيای ما را دگرگون ساخت...»
Parisa
همانند عشق... کم کم به «او» عادت می‌کنی، به «او» وابسته می‌شوی. بطوری که اگر در ابتداء دو دقيقه به «او» می‌انديشيدی و سه ساعت فراموشش می‌کردی. رفته‌رفته در شرايط و حالی قرار می‌گيری که بايد سه‌ساعت به «او»فکر کنی و شايد دو دقيقه از ذهنت خارج نمائی... و اگر «او» در دسترس نباشد. همان حالت کمبود مواد مخدر را در خود احساس می‌کنی... و حاضری هر کاری را برای به‌دست آوردن «او» انجام دهی
zeynab
عشق هميشه «تازه» است، مهم نيست که يک‌بار دوست بداريم يا دوبار... يا تمام عمر... چون، انسان هميشه خود را در مقابل يک پديده ناشناخته می‌بينيد، عشق قادر است، ما را به قعر جهنم سوق دهد يا در کنار آب کوثر بهشت جای دهد، چه جهنّم، چه بهشت، بی‌گمان عشق ما را به جائی می‌برد...
Mary gholami
کسی که عاشق است بايد بداند چگونه خود را «گم» يا «پيدا» کند.
Mary gholami
عشق مجال می‌خواهد تا رشد کند، به‌حقيقت بپيوندد، در غيراين‌صورت خيالی است واهی و تصوری است دور از دسترس يا احساسی است نارس، برای غلبه بر شخصی که به‌تصور خود دوستش داريم... آنچه‌که می‌ماند... آرزوئی است محال با هوس‌های نفسانی...
MarjanSmir
ـ مقاومت کنيد، مقاومت کردن نوعی رياضت است.
marzieh
گز... هرگز فکر نمی‌کردم که پس از اين همه زمان، بعد از اين همه سال، خاطرات ته‌نشين در بستر زمان، کماکان در روحش جان گيرد و قلبش را به آتش کشد و چون گدازه‌های آتش‌فشانی از قُلّه چشمانش سرازير شود و با زبان نگاه خود سخن بگويد... بچه‌بوديم، با هم بزرگ شده، دست در دست هم به‌کشف ناشناخته‌های دنيای خود نائل شديم... من او را دوست داشتم با شور دوران کودکی. دوستش داشتم بدون‌اينکه معنا و مفهوم «دوست داشتن» را در آن سن و در آن دوران دانسته باشم... برداشت من از کلمه «دوست داشتن» برداشت کودکی بود با نگاهی معصوم، با احساسی کودکانه... ولی، همه اين خاطرات، پاره‌هائی از گذشته‌های دورند و به‌زمان بی‌گناهی‌ها، معصوميت‌ها می‌رسند، معصوميتی که دريچه‌های قلب خود را برای ورود بهترين رويدادهای زندگی باز می‌گذارد... امروز عاقل و بالغ و مسئول بوده و می‌دانيم که خاطرات و رويدادهای کودکی، يادها و يادواره‌های دوران کودکی محسوب می‌شوند...
marzieh

حجم

۱۵۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۳۰۸ صفحه

حجم

۱۵۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۳۰۸ صفحه

قیمت:
۱۵۴,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد