شاید دختر مومشکی همان کسی باشد که منتظرش بوده است.
dadmehr
تابستان، پاییز، زمستان و بهار، گلها و باغچهها و تابی آویزان از درخت، برف و درختان برهنه، درختانی با برگهای طلایی و قرمز. نقاش حتماً روزگاری در این خانه زندگی کرده است.
f.nik
احساس میکند دارد زندگیاش را تماشا میکند که همراه مبلها و صندلیها میسوزد و خاکستر میشود.
NeginJr
دختر در اتاقِ دربسته میماند و انتظار میکشد. دیگر نمیداند در انتظار چه کسی یا چه چیزی است. چیزی، کسی...
او تنهاتر از آن است که بشود تصور کرد.
NeginJr
«آنجا که آب روشن روان است او را دیگر نخواهی دید...
لبخندش از میان رفت و ترانههای شیرینش پر کشید.»
melina
مردی سمت بقیه داد کشید. «وای، خدای بزرگ، سریع بیاین. پیداشون کردم.»
یکی گفت: «حالشون خوبه؟»
مرد داد کشید. «مردهن. کشته شدهن.»
بقیه خودشان را به او رساندند و کلاههایشان را برداشتند. بدون گفتن کلمهای سرشان را زیر انداختند. یکی از مردها غرید. «هنری و لارا هستن.»
یکی دیگر گفت: «ولی دخترشون کو؟ لیلی کجاست؟»
هیچکس جواب نداد. همانطور که لاشخورها بالای سرشان چرخ میزدند، مردها با سرهای فروافتاده در سکوت ایستادند.
melina
کمکم خانه با جنگل یکی میشود و مردم وجودش را در آنجا فراموش میکنند.
دختر در اتاقِ دربسته میماند و انتظار میکشد. دیگر نمیداند در انتظار چه کسی یا چه چیزی است. چیزی، کسی...
او تنهاتر از آن است که بشود تصور کرد.
Mari
اول روز تولدش را فراموش میکند. و بعد اسمش را.
اما چه اهمیتی دارد؟ کسی به دیدن او نمیآید، کسی اسمش را نمیپرسد، کسی نمیپرسد چند سالش است.
Mari
خواستم بگویم چون به قتل رسید، همونجور که دیروز بهت گفتم. اما تو حرفم رو باور نکردی و حالا هم باور نمیکنی. پس چه کاریه که بخوام دوباره بهت بگم؟
ATIEH
از زمان زندانی شدن دخترک در اتاق، این اولین باری خواهد بود که کسی از آن در عبور میکند.
همهچیز عوض خواهد شد. نمیداند این را از کجا میداند. این را هم نمیداند که اوضاع چطور قرار است عوض شود. شاید بهتر شود، شاید بدتر شود.
اما آخر مگر از این بدتر هم میشود؟
kata