بریدههایی از کتاب تمام این مدت
نویسنده:ریچل لیپینکات، میکی داتری
مترجم:نازنین فیروزی
انتشارات:انتشارات میلکان
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۲از ۵۰۹ رأی
۴٫۲
(۵۰۹)
«برای من، تو بهترین بخش همهچیز هستی. وقتی همدیگه رو دیدیم من خیلی بههمریخته بودم و تو باعث شدی دوباره زنده شم. نمیبینی چقدر خاصی؟»
olivereader
«بعضی وقتها...بعضی وقتها موقعهایی که ناراحتیم، همینطوری بدون منظور یه چیزهایی میگیم. بدون فکرکردن به عواقبش یه چیزهایی میگیم.
olivereader
«تو کمکم میکنی، آره؟ که مراقب یه سگ باشم؟»
با تکان دادن سر به او اطمینان میدهم؛ «قطعاً.»
«چون اگه نتونم و یه بلایی سرش بیاد چی...؟»
«فقط بشین و ببین که چه کارهایی میتونی بکنی مارلی! حتی وقتی فکر میکنی نمیتونی. تو فوقالعادهای.» هنوز هم به نظر مردد است، بنابراین اضافه میکنم: «ولی من هوات رو دارم؛ همیشه.»
رضا برزگری
صدای مارلی از بالای پلهها میآید. او تقریباً کامل در یک لباس حلزونی قهوهای گرد فرورفته است. کاملاً شکل حلزون است. شاخکهای بلند، لاک بزرگ پیچپیچی، همهچیزش شبیه حلزونهایی است که چند روز پیش از سر راه برداشتیم.
با خنده بلند میشوم و دستم را به سمتش دراز میکنم. وول میخورد و لاکش را تاب میدهد و محکم به من میزند.
«آهای، من به تو نمیخندم...»
چپچپ نگاهم میکند و دستهایش را به سینهاش میزند، حتی شاخکهایش هم از بالا به من زل زدهاند؛ «خیلی خب. باشه. چیزی نمیگم.» لبخند معناداری میزنم و وقتی پشت چشم نازک میکند، زیپ دهانم را میکشم، تودلبرو شده است.
هیچوقت فکرش را نمیکردم که مجذوب یک حلزون غولپیکر بشوم، ولی شدهام.
زیپ دهانم را باز میکنم و گلویم را صاف میکنم؛ «یه لحظه، فقط باید بگم... تو بامزهترین حلزونی هستی که تا حالا دیدهم.»
رضا برزگری
وقتی با دقت یکی دیگر روی سوسیسش میگذارد و گاز میزند، با شک میپرسم: «فقط ذرت بوداده؟ از بین همهٔ این چاشنیها، ذرت بوداده مورد علاقهته؟»
به شوخی شانه بالا میاندازد؛ «نصفم باید اردک باشه.»
رضا برزگری
از در بیرون میآیم و بیقرار به خیابان میزنم.
الان نمیتوانم به خانه بروم؛ به اتاقم با جای خالی عکسش، با کاناپهای که جمعهشب تا دیروقت روی آن بیدار میماندیم و تا دم صبح فیلمهای ترسناک میدیدیم، با قفسهای که هنوز هم دو بسته چیپس باز نشدهای که دوست داشت، آنجاست.
رضا برزگری
مامان بیرون از شهر است، کیم کنار من بیدار میشود، صورتش نامرتب و خوابآلود است.
با غرولند گفت: «کی دیگه از ساعت زنگدار واقعی استفاده میکنه؟» ملافه را روی موهای طلاییاش کشید و وقتی آن را خاموش کردم، وول خورد و به من نزدیکتر شد، صبح قرار بود با سام برویم بدویم، اما وقتی کیم نزدیکم آمد، فوری فراموشش کردم.
اتفاقی دکمهٔ اشتباه را زده بودم و پانزده دقیقه بعد دوباره ساعت به صدا درآمد؛ بلند و منزجرکننده. کیمبرلی از خواب پرید، سیخ نشست و ساعت را پرت کرد وسط اتاق. یادم میآید که چقدر خندیدیم،
رضا برزگری
خوب میشی. زمان میبره تا بهتر بشی، تا باهاش کنار بیای.
کاربر ۱۲۵۶۸۳۶
زندگی او با من؛ هیچ حرفی دلنشینتر از این نبوده است. گونههایش، بینیاش، تکتک ککومکهای ریزش برای من ارزشمند است. بوی خوش و ملایم یاس پوستش من را منگ میکند. او اینجاست. او واقعاً اینجاست.
حنا از گرین گیبلز
«سخته اونی که بههمریخته تو باشی، نه؟»
Tired
«مزاری که همیشه میری سرش. اون بیشتر از یه دوست بوده، نه؟»
میگویم: «اوهوم.»
Tired
میایستم تا یک سنگقبر کوچک را ببینم که پیچکهای خشکشده گوشه و کنارش را پوشانده است و سنگنوشتهٔ آن فقط یک کلمه است: خداحافظ. بدون اسم، بدون تاریخ، بدون هیچچیز.
Akbar Aghaii
«دیگه چیزی رو تحمل نکن، باشه؟ هیچوقت. من هم نمیکنم.»
Fatima
هر کاری میکنم تا به آن لحظه برگردم؛ لحظهای که همهچیز و همهکس میخواهند کاری کنند که به آن شک کنم.
Fatima
هیچوقت هیچچیز اینطور کاملاً اشتباه به نظرم نیامده است.
Fatima
آرام میگوید: «دوستت دارم.» شنیدن این حرف برای اولین بار از لبهای او بزرگترین لبخند را بر لبم مینشاند.
Fatima
با دستهایم صورتش را میگیرم و او به زور لبخندی میزند، اما غم و اندوه دور چشمها و گوشهٔ لبهایش باقی مانده است، هرجا غم میبینم آنجا را میبوسم. یک پلک و بعد پلک دیگر، لبهایش و بعد آرام پیشانیاش را.
Fatima
مدتی در سکوت راه میرویم، اما سکوت ناخوشایندی نیست که لازم باشد دنبال چیزی باشیم تا آن را بشکنیم. در واقع خوب است، راحت.
Fatima
باید صحبت را درز بگیرم و خداحافظی کنم.
فقط اینکه نمیتوانم. چشمهایش نمیگذارند، میخکوبم میکنند
Fatima
تو باید بری جلو. توی گذشته نمون.
Fatima
حجم
۲۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان