بریدههایی از کتاب رویاهای خطرناک
۴٫۳
(۱۰۲)
در چند ساعت گذشته، فهمیده بود که واقعیت ممکن است از عجیبترین رویاهایش هم عجیبتر باشد.
B.A.H.A.R
بعضی حرفها بهتر بود نگفته باقی بمانند.
Yuki
چرا کسی باید به جای حل کردن مشکل گریه کند؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
بعضیوقتها بقیه از اونی که بهتر از همهست، خوششون نمیآد
𝐑𝐎𝐒𝐄
«لحظه» تنها واحدی بود که در خواب میشد با آن زمان را اندازه گرفت. ثانیهها، دقیقهها، ساعتها و حتی سالها همه معنای خود را در عالم رویا از دست میدادند و نمیشد به آنها اطمینان کرد.
سان
لبخند کمرنگی به پلام تحویل داد و گفت: «اینهمه میگه ما خارقالعادهایم؛ اما باز هم ما رو دستکم میگیره.»
B.A.H.A.R
وقتی فهمید که به سلامت به پنجره رسیده است، خندهٔ پیروزی سر داد. به تمام ترسها و نگرانیهایش خندید. به دکتر آباران خندید که فکر میکرد میتواند مانع رسیدن او به دوستش شود.
B.A.H.A.R
ملیندا لبخند زد. چشمهایش هنوز مبهوت و دور بودند. گفت: «بعضیوقتها، عمداً میبازم. میذارم ترینا قاشقها رو خم کنه یا جیمز پیچهای معمایی رو که سر کلاس بهمون دادهان، باز کنه. وانمود میکنم خستهام یا زیادی ضعیفم. نمیخوام فکر کنن خودشیفتهام.» خندهای کرد و ادامه داد: «میدونم کار احمقانهایه.»
پلام گفت: «نباید این کار رو بکنی. نباید خودت رو عقب بندازی تا بیشتر دوستت داشته باشن.»
B.A.H.A.R
خیلی خوبه که به آدمهایی که تواناییهاشون مثل خودته، اینقدر نزدیک باشی. ترینا و جیمز و کلایتن هم بچههای خوبیان؛ اما فکر کنم از من خیلی خوششون نمیآد.»
پلام گفت: «چون تو توی کاری که انجام میدی، بهترینی. بعضیوقتها بقیه از اونی که بهتر از همهست، خوششون نمیآد.»
B.A.H.A.R
اولین باری که بدون کمکِ طناب و کابل، از آن بالا رفته بود. آن زمان به خودش اجازهٔ ترسیدن نداده بود و خودش را قانع کرده بود که حق سقوط کردن ندارد. به خودش گفته بود: یا برو بالا یا بمیر.
B.A.H.A.R
حس اضطراب و ترسی ناگهانی وجودش را فراگرفت. این احساس هم مثل هیولای دیگری بود که باید با آن میجنگید و آن را سر جایش مینشاند.
B.A.H.A.R
آرتم بیچاره همیشه از موجوداتی که ممکن بود از سایهها و تاریکیها بیرون بیایند، وحشت میکرد و همین ترس، دلیل به وجود آمدن خیلی از هیولاهایی بود که در رویاهایشان با آنها میجنگیدند.
B.A.H.A.R
میکرد. وقتی که بیدار بود با دقت محیط اطرافش را به خاطر میسپرد تا بتواند در رویاهایی که واقعی به نظر میرسند، تفاوتها را پیدا کند. همین باعث شده بود هیچوقت فریب خوابها را نخورد.
B.A.H.A.R
فهمیده بود که واقعیت ممکن است از عجیبترین رویاهایش هم عجیبتر باشد.
یك رهگذر
بعضیوقتها، مهربانی ممکن بود پر از غم باشد.
یك رهگذر
بعضیوقتها بقیه از اونی که بهتر از همهست، خوششون نمیآد.
یك رهگذر
دروغ به همان آسانیِ حقیقت بر زبانشان جاری میشد و از گفتن آن هیچ عذابوجدانی نداشتند
یك رهگذر
اگر آرتم را به حال خود رها میکردی، بهسرعت در عمق نگرانیهایی سقوط میکرد که نه حقیقت داشتند، نه میتوانستند حقیقت داشته باشند.
یك رهگذر
ملیندا لبخند زد. چشمهایش هنوز مبهوت و دور بودند. گفت: «بعضیوقتها، عمداً میبازم. میذارم ترینا قاشقها رو خم کنه یا جیمز پیچهای معمایی رو که سر کلاس بهمون دادهان، باز کنه. وانمود میکنم خستهام یا زیادی ضعیفم. نمیخوام فکر کنن خودشیفتهام.» خندهای کرد و ادامه داد: «میدونم کار احمقانهایه.»
پلام گفت: «نباید این کار رو بکنی. نباید خودت رو عقب بندازی تا بیشتر دوستت داشته باشن.»
daisy
اما هیچوقت آن را درک نکرده بود. چرا کسی باید به جای حل کردن مشکل گریه کند؟ اما حالا، اینجا، با مشکلاتی برخورد کرده بود که نمیتوانست آنها را حل کند.
Zeina🌸💕
حجم
۱۰۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان