سودا از خانوادهاش برای راجر تصویری مبهم ترسیم کرده بود و راجر آن را مثل نوشتهٔ روی لبهٔ پشتِ جلد پذیرفته بود؛ به عنوانِ چیزی از سودا ولی بکر و نادیدنی، که تاخورده بود توی یک کتاب.
الی
به نظر آنها بچههاشان از همهٔ سختیها و لطمههایی که خودشان در هند پشت سر گذاشته بودند، در امان بودند؛ انگار واکسن متخصصان اطفال به سودا و راهول در نوزادیشان، زندگیای فارغ از درد و مصیبت را هم برایشان تضمین کرده بود.
الی
این تنهایی نبود که بیشتر از هر چیز برایش جاذبه و لذت داشت، تنها چیزی که هرقدر گذرا و کممایه، آدم را متعادل و معقول نگه میداشت؟
الی
میدانست که یک نیمنگاه بهسمتی اشتباه میتواند از بالای صخره پرتش کند پایین.
الی
ولی مرگ هم قدرت داشت او را به بهت و حیرت و حس شکوه بیندازد؛ حالا روما این را خوب میدانست ــ صرفِ همینکه آدم میتواند سالها و سالها زنده باشد، فکر کند و نفس بکشد و غذا بخورد، پر باشد از میلیونها دغدغه و فکر و احساس، بخشی از فضای دنیا را اشغال کند، و بعد، در یک لحظه، دیگر نباشد و پاک ناپدید شود.
الی
مادر از توی صندلی جلو گفته بود «نرید. خیلی دوره. من دیگه هیچوقت نمیبینمتون.» شش ساعت بعد از گفتن این جمله مُرده بود.
الی
از این مراسم خوشش میآمد؛ با وجود اینکه خورشید هنوز غروب نکرده بود، مراسم چایگذاشتن یکجورهایی بهرسمیتشناختنِ پایان روز و آغاز شب بود.
الی