بریدههایی از کتاب شهر فراموشی
۴٫۶
(۲۱)
«عشق توی نامرتب بودنه.»
maneli1388
دلم برای خواهرم تنگ میشود. دلم برای خواهری که سالها قبل داشتم تنگ میشود. کسی که از خاطرههایم به یاد میآورم... کسی که در تختم دراز میکشید و با هم کتاب میخواندیم، کسی که با هم با پتوهایمان قلعه درست میکردیم، کسی که وقتی برای نخستین بار با هم ژیمناستیک تمرین کردیم و من زمین خوردم، کمکم کرد تا دوباره حرکتم را انجام بدهم.
maneli1388
دست کشیدن از گذشته براشون در بهترین حالت خیلی پیچیدهست.»
maneli1388
اما بیرون...
آن بیرون اتفاقهایی دارد میافتد.
maneli1388
خاطرههایم را برای خودم نگه میدارم؛ مثل کتابی که هیچوقت هیچکس آن را نمیخواند.
maneli1388
برعکس نگران بودن امیدواریه.
maneli1388
«اگه دلت میخواد میتونی فراموش کنی.
maneli1388
«ریشهها مهمترین بخش هستن.»
maneli1388
فکر کنم این لحظههای غمگین هستن که خوشیها رو میسازن.»
کاربر ۲۲۱۲۲۹۷
وینا برای همه تعریف میکند: «مامانشون قراره توی دفتر گردشگری کار کنه. باباشون مسئول چند تا از باغها و باغچههاست. خودشون هم دوقلو هستن.» خوشحالم که وینا فقط همین چیزها را دربارهمان میداند. خوشحالم که از معرفی کردنمان احساس افتخار میکند. میفهمم دختری که موهای صاف و صدای آرامی دارد، اسمش بِتسی است. تنها کسی که بلافاصله از او خوشم نیامده اوست. من را کمی یاد جنی در شهر قبلیمان میاندازد و خیلی هم مهربان است. دربارهٔ شغل جدید مامان و سفر چند سال قبلمان به اینجا کلی سؤال میکند.
میگوید: «همیشه واسم سؤاله که بقیهٔ مردم ما رو چهجوری میبینن. آدمهای زیادی واسه سفر به اینجا نمیآن. وقتی میآن همیشه کنجکاو میشم. از خودم میپرسم اصلاً واسه چی به اینجا اومدن. نکنه شهر ما رو مثل یهجور شهربازی یا چیزی مثل اون میبینن؟»
جوری که کلمهٔ کنجکاو را میگوید، باعث میشود تنم یکدفعه بلرزد و دستمهایم را کنارم مشت کنم. وقتهایی که نائومی ناراحت است، آرام و ساکت میشود و بعد در نیمهشب، وقتی که فکر میکند من خوابیدهام، زیر گریه میزند. اما وقتهایی که من ناراحت هستم، عصبانی میشوم. تازگیها بیشتر عصبانی میشوم و الان صدای بِتسی دارد عصبیام میکند. از اینکه عصبی هستم، خیلی بیشتر عصبانی میشوم.
گربه
وینا قول داده با هم به مدرسه برویم. مامان و بابا هم مدام میگویند که بهتر است خیلی زود شروع کنیم و به زندگی عادی برگردیم. همین کار را میکنیم. نخستین روزی که در ژونیپر میخواستیم به کلاس سوم برویم، نائومی آنقدر ترسیده بود که در اتوبوس گریه کرد و من در تمام راه پشتش را نوازش میکردم تا آرام بشود. در روز آغاز کلاس چهارممان در ژونیپر، قبل از پایان زنگ اول، نائومی به دستشویی رفت و بالا آورد و ازم قول گرفت به هیچکس نگویم. در روز نخست کلاس ششممان در ژونیپر، حتی من هم دلشوره داشتم. مامان گفت که اگر دلمان میخواهد میتوانیم در خانه بمانیم. هنوز آماده نبودیم. کلاس ششم را یک هفته دیرتر شروع کردیم، اما هیچکس به روی خودش نیاورد. انگار که از روز اول سر کلاسها رفته بودیم.
گربه
«هیچ تلویزیونی نیست؟» صدای نائومی آرام و لرزان شده است، اما مامان حواسش نیست.
جواب میدهد: «هیچ تلویزیونی نیست!»
نائومی میپرسد: «اینترنت چی؟»
مامان میگوید: «اون هم نیست! فقط یه کامپیوتر توی کتابخونه هست که واسهٔ تحقیق و کارهای ضروری ازش استفاده میکنن!»
پذیرفتن اینهمهچیز باهم سخت است.
بابا میگوید: «همهچی درست میشه بچهها.» او تازگیها این جمله را در جواب همهٔ چیزهایی که قرار نیست درست بشود، زیاد میگوید. به نظرم بابا فکر میکند اگر بگوید که همهچیز درست میشود، ناگهان حال ما بهتر میشود. ما هم سعی میکنیم که همینطور بشود، اما واقعاً اثر ندارد.
قبل از این به فکرم نرسیده بود که به اطراف نگاه کنم و ببینم چه چیزهای دیگری با خودمان نمیبریم؛ اما حالا با نائومی این کار را میکنیم. از اتاقی به اتاق دیگر میدویم تا ببینیم دیگر چه چیزهایی را جا میگذاریم. مامان دستگاه پخش موسیقی قدیمی و تمام آلبومهای موسیقیاش را جا گذاشته است.
گربه
با لحن معلممان میگویم: «ریشهها مهمترین بخش هستن.» من شش دقیقه از نائومی بزرگترم و این یعنی بعضی وقتها میتوانم برایش رئیسبازی دربیاورم. ولی این بار نائومی برایم پشت چشم نازک نمیکند. روی زمین مینشیند و به گیاه که نصف آن در زمین و نصف دیگرش بیرون است، خیره میشود. آسمان پر از ابر شده و ممکن است باران ببارد؛ اگر اینطور بشود، بیرون آوردن بوتهٔ رز خیلی سختتر میشود، اما میدانم که بابا راهی پیدا میکند. نائومی به اینطرف و آنطرف نگاهی میاندازد و سعی میکند گیاه را از تمام زاویهها ببیند... گلها، ریشهها، خارها، جوری که در خاک فرو رفته است.
نائومی بالاخره میگوید: «اگه ریشهها اینقدر مهم هستن، واسه چی داریم مال خودمون رو میبریم؟»
گربه
آن گروه موسیقی، چند ماه گذشته، تیشرت اسبی مسخرهٔ جنی، این حقیقت که نائومی ستارهٔ ژیمناستیک است و من حتی نمیتوانم کلهمعلق بزنم، جشن تولد بِس در ماه گذشته که بعدش فلورا و جنی را دعوت کرد شب در خانهاش بخوابند و به من و نائومی نگفت، اینکه کفشهایم پایم را میزند و یک جفت کفش تازه نیاز دارم، اما مامان مدام یادش میرود برایم بخرد، حال بدِ بابا، سؤالهای بیپایان جنی، اینکه مردم بهمان میگویند شروعی تازه لازم داریم، اما بهجای اینکه منظورشان رسیدن ما به هدفی عالی باشد، انگار میخواهند تهدید یا مجازاتمان بکنند، سکوت نائومی و اینکه مدام ساکتتر میشود و همهٔ چیزهای دیگری که در چند ماه گذشته بهجای اینکه پشت سر بگذارم، مثل باری روی دوشم شدهاند.
پیگیری
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان