بریدههایی از کتاب طبقه وحشت
۴٫۴
(۶۹)
با خودش فکر کرد
carden
الکس گفت: «میخواستم معمولی باشم. دوست نداشتم دیگه الکس موشر باشم. اون بچهخرخون چاق که اسم هر بازیگری که نقش مایکل مایرز رو توی فیلمهای هالووین بازی کرده بود، بلده. میخواستم با بقیهٔ بچهها قاتی بشم، شبیه اونها باشم و فکر کردم نابود کردن داستانها احتمالاً راه درستیه. خیلی روشون وقت گذاشتم و با همهٔ وجودم دوستشون دارم. نمیخواستم نابودشون کنم. مجبور بودم. چون این تنها راهی بود که میتونستم به خودم ثابت کنم که جدیجدی میخوام تغییر کنم.»
صدای اردک
وقتی بالاخره همهٔ اعضای خانواده خوابیدند، الکس کولهپشتیاش را انداخت روی شانهاش، پاورچینپاورچین از آپارتمان بیرون رفت و در را طوری که صدا ندهد، خیلی آهسته و با دقت بست. راهروی طبقهٔ هشتم دلگیرتر از همیشه به نظر میرسید چون از پنجرههای کوچکش آفتابی به داخل نمیتابید. چند لحظه روی پادَری مکث کرد. دلش میخواست به تخت گرمونرمش برگردد و باید با این تمایل میجنگید.
فکر کرد: اگه این کار رو بکنی دوباره میشی همون الکس موشری که بودی!
خلوچل!
دیوونه!
بدبخت!
همین رو میخوای؟
زیر لب گفت: «نه!»
Black
روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بیآنکه خوانده شود.
Niu Jaf
الکس تلاش کرد بایستد اما نتوانست. پخش زمین شد و موجی از سیاهی او را در بر گرفت.
Niu Jaf
«داستانهای خوب، دنیای مخصوص خودشون رو میسازن. اتفاقهایی که در واقعیت ناممکن به نظر میرسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقیان. بهش میگن منطق درونی.»
a Booker
از گوشهٔ چشمش دید که یاسمین هنوز بطری روغن خوابآور را در دست دارد. یاسمین که پشتش به ناتاشا بود برنگشت و سعی کرد بطری را از دیدرس او مخفی نگه دارد.
ناتاشا یک قدم جلوتر آمد و پرسید: «خب؟ چی رو نمیتونین به من بدین؟»
hosna
قبرستانی را تجسم کرد که روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بیآنکه خوانده شود.
شقایق
«تو فکر میکنی که چون همهش یه هفتهست اومدی اینجا میدونی که چی به سر من اومده؟! حتی فکرش هم نمیتونی بکنی! به تو خیلی آسون گذشته. راستش احتمالاً خیلی هم داره بهت خوش میگذره! شدی قهرمان یکی از همون داستانهایی که خودت مینویسی. تو تا حالا ندیدی وقتی ناتاشا واقعاً عصبانی میشه چطوری میشه، اما من دیدم! تو هیچوقت وقتی که جادو کارش رو شروع میکنه، وحشت رو تو چشمهای دوستهات ندیدی!»
صدای اردک
آبیاری با اشک بچه. عالی برای پخت نان.
mahzooni
مشب فرار میکنم. همهچیز آمادهست.
mahzooni
پلیدیِ توی رگهای من از جنس همون پلیدی توی وجود ناتاشاست.
mahzooni
بیشتر از هرچیز دیگر، الکس حسرت این را میخورد که چرا وقتی فرصتش را داشت آن داستانها را برای کسی نخوانده بود. قبرستانی را تجسم کرد که روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بیآنکه خوانده شود. احساسش ترکیبی از عذاب وجدان و احساس از دستدادن بود. بدبختانه نمیشد آن داستانها را دوباره زنده کرد. الکس ممکن بود چندتایی از داستانها و شخصیتها را به یاد بیاورد، اما کنار هم چیدن آنها مثل سرهم کردن پوستهٔ شکستهٔ تخممرغ بود. هرقدر هم سعی میکرد، داستانها مثل قبل نمیشدند.
بهار
«فقط عاشقش نباش! ازش استفاده کن!»
اِملی کتابدار کوچک
دیگر مثل قبل غمگین نبود. انگار تعریف کردن داستانش کمی از بار اندوهش را کم کرده بود.
nina
«داستانهای خوب، دنیای مخصوص خودشون رو میسازن. اتفاقهایی که در واقعیت ناممکن به نظر میرسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقیان. بهش میگن منطق درونی.»
الکس به یاد آورد که موقع نوشتن آن حرفها در دفترش چقدر هیجانزده بود. منطق درونی!!! انگار گفته باشند اگر میتوانی حدومرز مناسبی برای داستانت تعیین کنی، برو هرچه دوست داری تصور کن.
الکس که راهی پیدا کرده بود تا بیآنکه عقلش را از دست بدهد منطق ماجرا را پیدا کند، با خودش فکر کرد: اتاقهای جادویی توی دنیای واقعی وجود ندارن. ولی تو آپارتمان یه جادوگر که قربانیهاش رو با فیلم ترسناک گول میزنه چی؟ زیاد هم عجیب نیستن!
a Booker
هر جمله یک تجربهٔ یادگیری است. هیچ نوشتهای بهدردنخور نیست.
zohreh
یکی از دلایلی که دوست نداشت داستانهایش را برای کسی بخواند همین بود. تحمل کوچکترین انتقادی را نداشت.
zohreh
کیتی عاشق خونآشامها بود! هر کتابی که دربارهٔ آنها نوشته بودند، خوانده بود و هرچه فیلم ساخته بودند، دیده بود. تمام قوانینشان را میدانست.
zohreh
«داستانهای خوب، دنیای مخصوص خودشون رو میسازن. اتفاقهایی که در واقعیت ناممکن به نظر میرسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقیان. بهش میگن منطق درونی.»
zohreh
حجم
۵۱۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۵۱۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان