بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فلسفه تنهایی | صفحه ۳۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فلسفه تنهایی

بریده‌هایی از کتاب فلسفه تنهایی

۳٫۲
(۱۴۵)
این تنهایی، تنهایی خودِ ماست احساسمِ تنهایی چیزی هم درباره خودم به خودم می‌گوید، چیزی درباره جایگاهم در دنیا. در دورانی که جوان‌تر و نادان‌تر بودم فکر می‌کردم لزومآ نیازی به دیگران ندارم و می‌توانم خودبسا باشم. گهگاه هنوز هم احساسمِ مثبتِ خلوت‌گزینی فریبم می‌دهد و مرا به سمتِ این فکر سوق می‌دهد که خودبسایی باز هم می‌تواند یک بدیل باشد. اما این توهّم دیری نمی‌پاید و آنچه جای عشقِ به خلوت را می‌گیرد احساسمِ تنهایی است. احساس تنهایی حدودی را که ما نمی‌توانیم از آن تجاوز کنیم به ما یادآور می‌شود چون قاطعانه به ما نشان می‌دهد که ما خودبسا نیستیم. از آن لحظه‌ای که به دنیا می‌آییم، حتی پیش از آنکه به دنیا بیاییم زندگی ما به دیگران گِرِه می‌خورد و در سرتاسرِ زندگی‌مان پیوندهای تازه‌ای در کنارِ گسسته شدنِ پیوندهای قدیمی‌تر ایجاد می‌شود. همانگونه که دی. ایچ. لارنس گفته است، زندگی انسان چنان است که هر چیزی در آن، حتی فردیتِ ما وابسته به رابطه با دیگران است. (۱۵) بدون چنین ارتباطی بخشمِ اعظم فردیتِ ما تبخیر خواهد شد، دقیقآ به این دلیل که فردیت ما فقط از طریقِ ارتباطمان با دیگران است که تکوین پیدا می‌کند و تعریف می‌شود. همانگونه که در رمانِ کانادای ریچارد فورد آمده است:
:)
حالا دیگر آن روز و آن ساعت فرا رسیده است. و تو را برابرِ دیوار گذاشته‌اند تا خون از تنت برود و آنها که عزیزت می‌داشتند به‌زودی تنهایت می‌گذارند و آن‌وقت خواهی دید آدم تنهایی می‌میرد. (۱۴) همیشه لزومآ همه آنهایی که عزیزِمان می‌دارند صحنه را ترک نمی‌کنند. وقتی که پدرم داشت می‌مرد ما همگی با هم کنارش بودیم. می‌دانستیم چه اتفاقی دارد می‌افتد و شب‌های درازی را مشغول صحبت درباره آن بودیم. هیچ‌کدام از ما نمی‌توانستیم به‌جای او بمیریم، اما همه‌مان آنجا در کنارش بودیم. تا به آن لحظه آخر نوعی احساسمِ نزدیکی و راحتی برقرار بود، مثلِ تداوم بخشیدن به هر آن چیزی که پیشتر با هم داشتیم، بااین‌همه، این برای او مسجّل بود که آن کسی که قرار است بمیرد اوست و نه کسی دیگر.
:)
برای این منظور افراد باید با هم صمیمی باشند و صمیمی بودن اساسی‌ترین پلی است که می‌توان برای عبور از احساسمِ تنهایی، که همه عمر در معرضش هستیم، زد. درعین‌حال، بسیاری چیزها هست که ما نمی‌توانیم با هیچ کسمِ دیگری به اشتراک بگذاریم. مرگ در تنهایی رخ می‌دهد. مرگِ ما دقیقآ همین است: مرگِ ما. پاسکال می‌نویسد: «این از بلاهتِ ما است که خودمان را دلبسته معاشرتِ دیگران می‌کنیم. هیچ‌کس نمی‌تواند به دادِ آدم‌هایی چنین بیچاره و چنین ناتوان برسد؛ ما تنها می‌میریم.»(۱۲) نوربِرت اِلیاس هم از «تنهایی به هنگامِ مردن» سخن می‌گوید و می‌گوید مرگ در فرهنگ ما پنهان است نه آنکه بخشی از تجربه ما از جهان باشد. چنین است که مرگ برای زندگان مسئله‌ساز است و برای همین است که افراد به هنگامِ مردن احساسمِ تنهایی می‌کنند: «کسی که می‌میرد با آنکه هنوز زنده است احساس می‌کند که از همین لحظه از جمعِ زندگان کنار گذاشته شده است.»(۱۳) اما لزومی ندارد که چنین باشد. لزومی ندارد که مردن شبیهِ «ترانه مرگ» در نمایشنامه عاشقانِ پرنده (۱۹۶۶) ینس بیورنبوی باشد:
:)
نیازِ ما به دوستی و عشق بیانگرِ نیازمان به غلبه بر این دوری و فاصله است، بیانگر نیازمان به پیوند با دیگرانی که می‌توان گفت افکار و احساساتِ ما را درک می‌کنند، آن هم نه فقط به این دلیل که ما آن افکار و احساسات را بیان کرده‌ایم، بلکه بیشتر به این دلیل که واقعآ ما را می‌شناسند. این دیگران لزومی ندارد حتمآ افکار و احساسات ما را تأیید کنند، بلکه همین کافی است که بفهمند و بدانند که این افکار و احساسات از کجا نشأت می‌گیرد و بدانند این افکار و احساسات بیانی است از اینکه ما که هستیم و جهان را چگونه درمی‌یابیم.
:)
علاوه بر این، احساسمِ تنهایی شما بدین معنا نیست که شما حق دارید از دیگران توقع داشته باشید که برای رفعِ این احساستان دست به اقدامی بزنند. اصلا زندگی بدونِ تنهایی جزوِ حقوقِ انسان‌ها نیست، درست همانطور که احساسمِ شادی و خوشبختی جزوِ حقوق انسان‌ها نیست. همیشه فاصله عمیقی میانِ درک و احساسمِ خودمان از خودمان و درک و احساس دیگران از ما وجود دارد و ما همیشه بر این تفاوت آگاه هستیم. ما در فکرِ خودمان، خودمان را به گونه‌ای درک و احساس می‌کنیم که هیچ شخصمِ دیگری نمی‌تواند آن درک و احساس را نسبت به ما داشته باشد. احساسمِ تنهایی هم از همین قسم است، احساسی که اکثرِ آدم‌ها در اکثرِ اوقات به‌نوعی آن را رفع ورجوع می‌کنند، اما درضمن احساسی است که می‌تواند بر دوشِمان سنگینی کند. از این منظر، احساسمِ تنهایی چیزی نیست که اصولا در غیابِ افرادِ دیگر رخ دهد بلکه در حضور دیگرانی رخ می‌دهد که آدم احساس می‌کند با آنها بسیار فاصله دارد.
:)
در بسیاری از موارد غلط نیست که بگوییم: شما به این دلیل احساس تنهایی نمی‌کنید که تنها هستید ـشما به این دلیل تنها هستید که احساسمِ تنهایی می‌کنید. چنان‌که پیشتر گفتم، در نظرِ آدم‌های تنها این حکم ناعادلانه جلوه می‌کند و آن را به حسابِ «انداختنِ تقصیر به گردنِ قربانی» می‌گذارند. به‌هرحال و در هر صورت، آدم‌های تنها احساسشان این است که تنهایی از بیرون به آنها تحمیل شده است و تقصیرش هم متوجّهِ محیطی است که با نیازهای آنان متناسب نیست. اما این ایده ذهنی به‌هیچ‌روی شاخِصمِ خوبی برای علت‌های احساسمِ تنهایی نیست. اگر دوروبَرِتان را اعضای خانواده و دوستانی گرفته‌اند که با شما همدل و همراهند، اما باز با همه اینها احساسمِ تنهایی گریبانتان را رها نمی‌کند، می‌توان گفت که نیازتان به ارج و قربْ بیرون از تعادل است. این واقعیت که شما احساس تنهایی می‌کنید لزومآ به این معنا نیست که دیگران در حقِّتان قصور کرده یا مرتکبِ اشتباهی شده‌اند. ممکن است این شما بوده باشید که در ارزیابی‌تان از رابطه‌ای که عملا با دیگران دارید مرتکبِ اشتباه شده باشید.
:)
اگر شما احساسمِ تنهایی می‌کنید من نمی‌توانم به شما بگویم چرا تنها هستید. پیشتر به بحث درباره برخی شرایطِ اجتماعی و مشخصه‌های روانشناختی که احتمالِ احساس تنهایی را افزایش می‌دهند پرداختم، اما این دیگر موکول به خودِ شماست که ربطِ این بحث را با موقعیتِ خودتان معین کنید و بگویید دلایل و بنیان‌های احساس تنهایی خاصِّ شما چیست. شاید برخی از مطالبِ عرضه‌شده در این کتاب بتواند به شما کمک کند که به درک بهتری از خودتان برسید. شاید به این درک برسید که دلایل و بنیان‌های احساس تنهایی شما همان‌هایی نبوده‌اند که خودتان فکر می‌کرده‌اید. شاید شما هم جزوِ آنهایی باشید که فکر می‌کنید تنهایی از بیرون به شما تحمیل شده است، چون محیطتان نیازِ عاطفی‌تان به ایجادِ رابطه را برآورده نمی‌کند، اما شاید هم با اطلاعاتی که از این کتاب گرفته‌اید متوجه شوید که خصیصه‌هایی در شما هست که به احساسمِ تنهایی‌تان دامن می‌زند، نظیرِ داشتنِ توقعی بیش از اندازه از رابطه واقعی، یا بی‌اعتمادی بیش از اندازه، یا خودشیفتگی زیاده‌ازحد، یا نگاهِ انتقادی افراطی به خودتان و دیگران در موقعیت‌های اجتماعی.
:)
دردِ تنهایی دردِ کم‌ارج وقربی است. شِکوه از تنهایی شِکوه از دردی است که ناشی از ارضا نشدنِ یکی از نیازهای اساسی انسانی است. اما این نیاز تا حدودی هم محصولِ توقعاتِ خودِ شخص است. بنابراین شاید نباید شتاب‌آلوده نتیجه بگیریم که تنهایی ناشی از حمایتِ ناکافی اجتماعی دیگران است. شاید اصلا مسئله و مشکل توقعاتی باشد که شخصمِ تنها از روابطش با دیگران دارد. شاید امروزه ما عمومآ توقعِ گرمای بیش از اندازه‌ای از محیطِ اجتماعی‌مان داریم. (۱۱) شخصی که دائمآ از تنهایی می‌نالد با آنکه در احاطه خانواده و دوستانی است که در حمایت از او و مهرورزیدن به او هیچ کم نمی‌گذارند، نوعی «جوعِ» معاشرت دارد، درست مثلِ کسانی که احساسمِ گرسنگی می‌کنند با آنکه عملا پرخوری کرده‌اند. آدم ممکن است دائمآ به دنبالِ روابطِ رمانتیک تازه و دوستانِ تازه به این امید باشد که احساسمِ نیازش به رابطه را برطرف کند ـاما این تقریبآ ناممکن است. در این حالت، احساس تنهایی نشانه‌ای می‌شود از ناکارایی، درست همانگونه که سایرِ احساسات می‌توانند ناکارا شوند.
:)
از سوی دیگر، آدم‌هایی که احساس تنهایی می‌کنند احساس می‌کنند این تنهایی از بیرون به آنها تحمیل شده است و چیزی است که ناشی از محیطِ اجتماعی غیررضایت‌بخشی است که به‌هیچ‌روی با توقعاتِ آنها همخوانی ندارد. بنابراین به‌نظر منصفانه نمی‌آید که بگوییم افرادِ تنها باید رابطه‌شان را با خودشان و محیطشان تغییر دهند. آیا چنین حکمی به معنای «انداختنِ تقصیر به گردنِ قربانی» نیست؟ آن‌وقت ممکن است آدمِ تنها دلش بخواهد همان جوابی را به ما بدهد که در ترانه موریسی، «کی گفته حالا زوده؟» آمده است: ببند اون دهنِت رو آخه چه‌جوری می‌گی من راه رو عوضی رفتم من هم آدمم و دلم می‌خواد دوستم داشته باشند. درست همونجوری که هر کسمِ دیگه‌ای دلش می‌خواد
:)
(۱۰) البته روشن است که شخص مسئولیتش در قبال شخصیتش فقط تا آن اندازه است که امکانِ تغییر آن شخصیت را دارد. طبیعتآ این که چه احساسی داشته باشیم دستِ خود ما نیست. آدم نمی‌تواند به همین راحتی تصمیم بگیرد که تنها نباشد، و بدین‌ترتیب مشکلِ تنهایی را فقط با اراده خودش حل کند، یعنی مثلا مثل قطره شبنمی که در برابرِ گرمای خورشید بخار و محو می‌شود. از منظرِ پدیدارشناسی، احساسات به ما دست می‌دهند، و غالبآ در تضادِ مستقیم با خواسته ما، در فقدانِ چنین احساساتی، هستند. اما درضمن ما قدرتِ انتخاب داریم و مثلا می‌توانیم به خواستِ خودمان واردِ موقعیتی اجتماعی شویم، علی‌رغمِ ناراحتی‌هایی که آن موقعیت می‌تواند برای ما داشته باشد. ما می‌توانیم دست به تلاش بزنیم و نحوه تفکرمان را نسبت به آن موقعیت‌ها عوض کنیم، و توقّعمان را از دیگران و وابستگی‌مان به آنها را تغییر دهیم. این کاری است که هیچ کسمِ دیگری غیر از خودِ ما نمی‌تواند برایمان انجام دهد.
:)
احساسمِ مسئولیت در قبالِ احساساتمان بنا بر پدیدارشناسی احساسی تنهایی، ظاهرآ تنهایی از بیرون به ما تحمیل می‌شود. با این حساب پس باید تقصیر را به گردنِ محیط انداخت. و اگر تقصیر به گردنِ محیط باشد می‌توان نتیجه گرفت که علاج و تصحیحِ این وضع هم باید به عهده محیط باشد. اما ما هم همگی باید مسئولیت احساساتمان را خودمان به عهده بگیریم. احساساتِ ما احساساتِ خودِ ما هستند. این احساسات به ما تعلّق دارند. ارسطو می‌گوید هیچ شخصی گریزی از این ندارد که طبقِ شخصیتِ خودش عمل کند، اما از سوی دیگر این اعمال درضمن ارادی هم هستند، چون این خودِ ما هستیم که شخصیتمان را پرورش می‌دهیم، یعنی تا حدودِ زیادی ما خودمان خودمان را می‌آفرینیم. (۹) مثلا، ممکن است ما را به خاطرِ ابرازِ خشم به شکلی عادتی آن هم همراه با نوعی پرخاشجویی بی‌دلیل مسئول قلمداد کنند. درست بر همین وجه می‌توان گفت که هر شخصی مسئولِ تنهایی خویش است چون الگویی رفتاری را برگزیده است که به این تنهایی دامن می‌زند. هَری فرانکفورت نظریه ارسطویی را صراحتآ رد می‌کند و می‌گوید مسئله مسئول بودن در قِبالِ شخصیتِ خویش و اعمالی که به دنبال می‌آورد مربوط به خلق کردن یا شکل دادن به آن شخصیت نیست، بلکه به‌عکس «پذیرشمِ مسئولیت درقبالِ آن است».
:)
به یک معنا، در دهه‌هایی که از زمانِ انتشارِ کتابِ سالتِر گذشته است این میلِ به استقلال روزبه روز بیشتر و بیشتر شده است. شاید این وضع بی‌ربط به توصیفی نباشد که هِگِل از «منِ» بیچاره‌ای به‌دست داده است که «نه می‌تواند از تنهایی و رفتن در لاک خود چشم بپوشد و نه می‌تواند خودش را از دستِ این سردرگریبانی انتزاعی رها کند.»(۸) اما در مجموع شواهد چندان دالِّ بر این نیستند که ما تنهاتر از پیش شده‌ایم.
:)
به‌نظر می‌رسد یک تکنولوژی عظیم وقفِ این کار شده است که لزومِ درخواستِ کاری یا چیزی از کسی را در طولِ زندگی روزمرّه از میان ببرد. در میانِ امریکایی‌ها حتی در خانواده هم این باب شده است که هر عضوی از خانواده اتاقِ جداگانه‌ای برای خودش داشته باشد، و حتی تلفنی جداگانه، تلویزیونی جداگانه، اتومبیلی جداگانه، البته به شرطی که پولش فراهم باشد. ما دائمآ خواستارِ چیزهای شخصی هرچه بیشتری هستیم، و وقتی آنها را به‌دست می‌آوریم بیشتر و بیشتر از همدیگر بیگانه می‌شویم.
:)
اگر بخواهیم پیش‌بینی کنیم که شخصی نمره بالاتر یا پایین‌تری از نظرِ بهروزی ذهنی می‌گیرد، اوقاتی که آن فرد با دوستان و خانواده‌اش می‌گذراند جزوِ کم‌خطاترین معیارها برای حدس‌زدنِ درست به حساب می‌آید. بیشترِ افراد می‌گویند در اوقاتی که با دیگران می‌گذرانند احساسشان مثبت‌تر از زمانی است که تنها هستند. اما درعین‌حال خیلی‌ها هم هستند که اوقاتِ بسیار خوشی را در تنهایی سپری می‌کنند و بالعکس اوقاتِ بسیار وحشتناکی را در کنارِ دیگران. بااین‌همه، حقیقت این است که ما همگی بلااستثنا نیازمند دیگران هستیم. یکی از عواملِ اصلی در نیاز به دیگران نیاز به نیازمندی دیگران به خودِ ما است. به یک معنا، آنهایی که کسی به آنها احساسمِ نیاز نمی‌کند در زندگی نقشی بازی نمی‌کنند. بنابراین، بسیار عجیب است که ما عمدتآ زندگی‌مان را چنان سامان می‌دهیم که کمترین نیاز را به دیگران داشته باشیم. در ۱۹۷۰، جامعه‌شناسی به نام فیلیپ اسلِیتر، کتاب به دنبالِ تنهایی را منتشر کرد. در این کتاب آمده است: ما به دنبال خانه شخصی، اتومبیل شخصی، باغچه شخصی، ماشینِ لباسشویی شخصی، فروشگاه‌های سلف‌سرویس و انواع مهارت‌ها و ابزارهایی هستیم که خودمان همه کارهای خانه‌مان را انجام دهیم.
:)
تنهایی، احساسمِ تعلّق و معنای زندگی احساس تنهایی مزمن و انزوای اجتماعی تحمیلی ربطِ مستقیمی به احساسمِ بی‌معنایی در زندگی دارند. این بدان معناست که احساسمِ تعلق برای احساس معنا در زندگی امری اساسی است. (۳) البته معنای زندگی را می‌توان از منظرهای گوناگونی موردِ بررسی قرار داد، اما ظاهرآ ارتباطِ شخص با دیگران همواره نقشی اساسی در احساسمِ معنای زندگی دارد. (۴) گواهی‌ها و شواهدی که به «فرضیه احساسمِ تعلّقِ» بومایستر و لیری اعتبار می‌بخشند اندک نیستند. این فرضیه می‌گوید: «در انسان‌ها انگیزه مسلط و شایعی برای شکل دادن و حفظ کردنِ حداقلی از روابطِ بینِشخصی پایدار، مثبت و تأثیرگذار وجود دارد.»(۵) اما باید خاطرنشان کرد که نیازِ افراد به احساسمِ تعلق یکسان و برابر نیست، یعنی این نیاز در عده‌ای بیشتر و در عده‌ای کمتر است. (۶) افرادی که بیشترِ اوقاتشان را با دیگران می‌گذرانند معمولا شادتر از کسانی هستند که بیشتر اوقاتشان را در تنهایی به‌سر می‌برند، اما آشکار است که میانِ افراد در این زمینه تفاوت‌های زیادی وجود دارد. در سنجشمِ بهروزی ذهنی ـیا همانگونه که اکثرِ اوقات به‌غلط گفته می‌شود «خوشبختی» ــ روابط بینِشخصی تأثیری بسیار بیشتر از پول و سلامتی دارد.
:)
تنهایی نوعی شکستِ اساسی در زندگی است، زیرا به معنای ناتوانی از برقرار کردن رابطه لازم با یک یا چند نفر است. افرادِ تنها ارج و قربی را که باید، یا دست‌کم به اندازه‌ای که خودشان توقع دارند، از دیگران دریافت نمی‌کنند. بنابراین به‌نظر می‌آید که تنهایی چیزی است که از بیرون به فرد تحمیل می‌شود. فردی که احساسمِ تنهایی می‌کند، فردی است که آرزومندِ برقرار کردنِ رابطه با دیگران است اما بدان دست نمی‌یابد. اما میانِ کسی که از نظرِ اجتماعی انزواگزیده است و کسی که از نظر اجتماعی طردشده است تفاوتی جدی وجود دارد.
:)
بعضی وقت‌ها خیلی خوشگل بودند، دامن‌هایشان کاملا به‌قاعده بود و عینک‌های آفتابی‌شان خوش‌رنگ و شاید فقط لب‌هایشان اندکی به‌هم‌فشرده بود، اما درواقع چیزی نبودند جز همان یک تکه گوشتِ گوسفند، دو قوطی غذای گربه و روزنامه صبح. ماریا برای آنکه نشانه‌ای به‌دست ندهد همیشه به اندازه خانوار خرید می‌کرد، چند گالون آب انگور، چندین کیلو سالسای سبز، عدس، نودل، پاستا، و کنسروِ سیب‌زمینی شیرین و چندین جعبه بزرگ پودرِ رختشویی. او می‌دانست که خریدِ چه چیزهایی نشانه آدم‌های تنهای بیچاره است، برای همین هیچ‌وقت یک تیوپ خمیردندانِ کوچک نمی‌خرید یا مجله‌ای را در چرخِ دستی خریدش پرت نمی‌کرد. خانه‌اش در بِوِرلی هیلز شده بود انبارِ شکر، آرد ذرت، گوشتِ یخ‌زده و پیاز. ماریا خودش پنیرِ لور می‌خورد. (۲)
:)
احساس تنهایی فقط دردناک نیست، بلکه خِجلَت‌آور هم هست. برای پرهیز از این خجلت، ضروری است که شخص چنان وانمود کند که زندگی اجتماعی پرشورونشاطی دارد هرقدر هم که شخصآ احساس تنهایی کند. علی‌رغم این واقعیت که احساس تنهایی یک پدیده انسانی عام است، هر کسی که احساسمِ تنهایی می‌کند یک بازنده است. در رمانِ بزن‌بزنِ جون دیدیون، مسیری را که منجر به ساخته شدنِ عوالمِ ذهنِ ماریا وایئِت، هنرپیشه سی‌ویک‌ساله، می‌شود دنبال می‌کنیم، عوالمی ذهنی که ناشی از طلاق گرفتن از شوهرش، سقط فرزندش با اجبارِ شوهر، بستری کردنِ دخترش و ناکامی مطلق در حرفه‌اش است. ماریا عمیقآ تنهاست و پنهان نگه‌داشتن این تنهایی برایش امری حیاتی است: در سوپرمارکت‌ها آنها را تماشا کرده بود و نشانه‌هایشان را می‌شناخت. ساعتِ هفتِ بعدازظهرِ یکشنبه در صفِ بازرسی می‌ایستادند و در روزنامه‌های هارپرز بازار فالِ هفته را می‌خواندند و در چرخ‌های دستی‌شان یک تکه گوشت گوسفند و احتمالا دو قوطی غذای گربه و روزنامه یکشنبه بود، نسخه اولِ صبح که طوری تا شده بود که کارتون‌هایش رو به بیرون بودند.
:)
احساسمِ تنهایی و شرم چرا احساسمِ تنهایی این‌همه دردناک است؟ احساس تنهایی چیزی را درباره خودمان بر خودمان و جایگاهمان در این جهان آشکار می‌کند. احساس تنهایی به ما می‌گوید چه‌قدر ما در طرحِ کلی‌ترِ جهان ناچیز هستیم. وقتی احساسمِ تنهایی می‌کنیم احساس می‌کنیم وجود و حضورِ ما در این جهان هیچ اهمیتی ندارد، احساس می‌کنیم بودن و نبودنِ ما برای محیطِ اطرافمان علی‌السّویه است. احساس تنهایی ربطِ وثیقی به احساس شرم دارد. بعضی وقت‌ها که درباره احساس تنهایی سخنرانی می‌کنم از حضار می‌خواهم آنهایی که احساس تنهایی می‌کنند دستشان را بلند کنند، اما هیچ‌وقت هیچ کسی دستش را بلند نمی‌کند و سکوتی سنگین بر جمع حکمفرما می‌شود. به گمانم این نکته‌ای را آشکار می‌کند: اینکه برای افراد سخت است که در حضورِ عموم اعلام کنند که احساس تنهایی می‌کنند. هرچه باشد، احساس تنهایی نوعی دردِ اجتماعی است، دردی که حکایت از این دارد که زندگی اجتماعی فرد رضایت‌بخش نیست و تازه وقتی چنین دردی در میانِ جمع دیده شود دردناک‌تر هم می‌شود.
:)
فصل هشتم: احساسمِ تنهایی و مسئولیت همیشه می‌گویند زمان همه‌چیز را عوض می‌کند، اما عملا این خودِ ما هستیم که باید همه‌چیز را عوض کنیم. اندی وارهول، فلسفه اندی وارهول دلیلی ندارد که فکر کنیم احساس تنهایی در جهانِ مدرنِ متأخِّر مشکلی روزافزون است، اما به‌هرروی احساس تنهایی یکی از مشکلات ماست. حتی برای کسانی که از احساس تنهایی جِدآ رنج نمی‌برند، باز هم این پدیده‌ای مهم است، چون نشان می‌دهد که ما در زندگی‌مان چه‌قدر به افرادِ دیگر نیاز داریم. و عده‌ای که چندان هم قلیل نیستند کم‌وبیش از این احساس در رنج و عذابند. (۱)
:)

حجم

۲۲۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۲۲۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۶۰,۲۰۰
۳۰%
تومان