ما از دههٔ ۱۹۸۰ ــ به عبارت دیگر، حدود چهل سال ــ شاهد پیروزی تاریخیِ سرمایهداریِ جهانی بودهایم.
این پیروزی چند دلیل واضح دارد. مهمترینشان البته شکست کامل دولتهای بزرگ سوسیالیستی ــ اول روسیه، سپس چین ــ و به طور کلی نابودی بینش جمعگرایانه دربارهٔ اقتصاد و قوانین اجتماعی ــ حتی به شکل برنامهای ساده ــ تقریباً در همهجای جهان است. این نابودی حتی به ساحت نظریه، در حقیقت به ساحت فلسفه، نیز گسترش مییابد: امروز، همهجا مارکسیسم را متعلق به گذشته میدانند و بازماندهٔ افکار و تعارضهایی که دیگر از آنِ ما نیستند، تلقی میکنند. از آن زمان بسیار گذشته است که سارتر هنوز میتوانست اعلام کند مارکسیسم «افق برنگذشتنیِ فرهنگ ما» ست. اکنون، بهواقع مارکسیسم را نمونهٔ ایدئولوژی برگذشته میدانند. و این نکته ابداً مسئلهای فرعی نیست، زیرا به این معناست که وضعیت جهان امروز، از دههٔ ۱۹۸۰ به اینسو، وضعیتِ تغییری اساسی، نهفقط تغییر واقعیت ابژکتیو بلکه تغییر سوبژکتیویتههای کنشگر، است.
esrafil aslani