بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت کلید | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشت کلید

بریده‌هایی از کتاب هشت کلید

امتیاز:
۴.۷از ۲۸ رأی
۴٫۷
(۲۸)
«الیز، یه لحظه بیا سر میزم، لطفاً.» اوه، عالی شد. مدت خیلی زیادی می‌شد که توی مدرسه به دردسر نیفتاده بودم. ولی همین‌که به میز خانم وِیکفیلد رسیدم، او یادداشتی داد دستم و گفت: «کارولین امروز غایبه. مامانش زنگ زد و گفت اگه می‌شه تو مشقاش رو واسه‌ش ببری. البته اگه می‌تونی. اینم نشونی خونه‌شونه.» گفتم: «می‌تونم.» پووف. به خیر گذشت. اصلاً اتفاق ترسناکی نبود. همین‌که برگشتم و سر جایم نشستم، آماندای فضول با دقت به کاغذ توی دستم زل زد. او گفت: «من مشقای کارولین رو واسه‌ش می‌برم. اون دوستمه.»
melina
منِ واقعی پنهان شده است فکر می‌کردم این تویی که مرا پنهان می‌کنی فکر می‌کردم این تویی که چشم‌های بقیه را می‌بندی حالا تو رفته‌ای؛ اما من هنوز همانم خودم اینجا تنها، گیر افتاده و توی بازی می‌مانم منی که از خودم می‌بینم را دوست ندارم ای کاش می‌شد تو همراه همیشگی‌ام باشی چرا باید منِ واقعی پنهان می‌شد؟ آیا هنوز می‌توانم در درونم شاد باشم؟ منِ واقعی پنهان شده است... خانم وِیکفیلد گفت: «کارت خیلی خوب بود، الیز.» پسری به اسم گرِگ گفت: «ولی من منظورش رو نفهمیدم.»
melina
گفت: «بذار کمکت کنم.» کتاب سنگین ریاضی را از دستم گرفت و آن را گذاشت توی قفسه بالایی. بعد یک‌دفعه هُلش داد عقب و این‌طوری ناهارم را محکم به دیوار کوبید و له کرد و در کمد را به هم زد. «روز خوبی داشته باشی، زخم و زیلی.» و راهش را کشید و از آنجا دور شد. حالا وقتش رسیده بود که کاری بکنم.
melina
او دستش را توی هیچ‌کدام از کلاس‌هایی که با هم داشتیم بالا نمی‌برد، ولی وقتی آقای فلمینگ سؤالی پرسید بالأخره حرف زد. جوابی که داد این بود: «چرا فکر کردین من باید بدونم؟» عجب دانش‌آموز ممتاز و باادبی! درست همان چیزی که هر معلمی آرزویش را دارد. آقای فلمینگ او را مجبور کرد برود دفتر مدیر مدرسه.
melina
او دستش را توی هیچ‌کدام از کلاس‌هایی که با هم داشتیم بالا نمی‌برد، ولی وقتی آقای فلمینگ سؤالی پرسید بالأخره حرف زد. جوابی که داد این بود: «چرا فکر کردین من باید بدونم؟» عجب دانش‌آموز ممتاز و باادبی! درست همان چیزی که هر معلمی آرزویش را دارد. آقای فلمینگ او را مجبور کرد برود دفتر مدیر مدرسه.
melina
یک‌بار یواشکی صدای صحبت کردنش را با کارولین شنیدم. داشت بهش می‌گفت: «من از اون‌جور آدمایی نیستم که وقت گذروندن و گشتن با آدمای ضعیف و بازنده رو دوست داشته باشه.» ولی نتوانستم بشنوم کارولین چه جوابی بهش داد. یعنی کارولین با خودش فکر می‌کرد فرانکلین و من آدم‌هایی ضعیف و بازنده هستیم؟ او هنوز موقع ناهار پیش آماندا می‌نشست؛ البته این کاری بود که او همیشه انجام می‌داد و شاید واقعاً معنای خاصی نداشت. ولی بعد توی راهرو از من پرسید فرانکلین و من بعد از مدرسه قرار است چه کاری انجام بدهیم. ما قرار بود با هم برویم پیش لئونارد و بعد یک جایی همبرگر بخوریم. بهش گفتم اگر دلش می‌خواهد، می‌تواند با ما بیاید. توی مغازهٔ ابزارفروشی، فرانکلین کارولین را برد تا همه‌جا را بهش نشان بدهد و من هم رفتم سراغ لئونارد.
melina
توی این‌یکی نوشته شده بود: دنبال یاد گرفتن باش. با صدای بلندی پرسیدم: «این دیگه چی می‌گه؟ نکنه امروز روز جهانی تشویق کردن الیز برای مطالعه‌ست؟!» کلید را همان‌طور روی قفل در گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم.
melina
آماندا گفت: «چقدر خوبه که هر دوتاتون این‌طوری هوای هم رو دارین، عقب‌مونده‌ها.» بعد، خدا را شکر راهش را کشید و رفت. اینکه کسی به فرانکلین گفته بود عقب‌مانده اصلاً باعث ناراحتی‌اش نشد؛ درعوض پرسید: «مشکل اون دختره چیه؟» و من داشتم با خودم فکر می‌کردم؛ مشکل ما چیه؟ با این حال باز همان‌جا ایستادم و منتظر ماندم. دیدم فرانکلین با مهربانی ناهارم را برداشت و آن را برای اینکه له نشود، بالاتر از وسایل دیگرم توی کمد گذاشت. با اینکه می‌دانستم دارد به من کمک می‌کند، ولی باز نمی‌توانستم این فکر را از توی سرم بیرون کنم که بخشی از این ماجراها تقصیر اوست؛ در واقع بخش بیشترش. تقصیر او بود که من همیشه مثل یک آدم دست‌وپاچلفتی به نظر می‌رسیدم؛ مثل یک بچه‌کوچولو. انگار خودم تنهایی نمی‌توانستم مراقب خودم باشم و به کارهایم برسم.
melina
«اوه، همینم مونده بود! مجبورم کمدم رو با ملکهٔ زخم‌های خونی قسمت کنم!» چند نفر از بچه‌هایی که دور و بر او ایستاده بودند به پاهایم نگاهی کردند و شروع کردند به خندیدن. بعد آماندا با حالتی کاملاً جدی رو به من گفت: «لطفاً سعی کن وسایل منو خونی نکنی. دلم نمی‌خواد مریضی‌های عجیب‌غریب بگیرم.»
melina
«پاشو، پاشو حاضر شو. بائو و سالی و پسرعموهات هر لحظه ممکنه از راه برسن و زن‌عمو بثی توی آشپزخونه کمک لازم داره. اون می‌خواد تا بوقلمون داره توی فر آماده می‌شه یه پای سیب هم درست کنه.» «باشه، ولی لباس‌هام رو عوض نمی‌کنم.» «خیلی خب. پس حواست باشه حتماً بند کفش‌هات رو نبندی و جوراب‌هات تابه‌تا باشن. و محض رضای خدا، موهات رو هم شونه نکن.»
بوک تاب
داری چی‌کار می‌کنی؟» «زل زدم به دیوار.» او گفت: «خوبه. پس دیگه از اینکه مزاحمت شدم حس بدی ندارم. بشین ببینم.»
بوک تاب
«فکر می‌کنی این جونورای سبز کوچولو به چه دردی می‌خورن؟» فرانکلین گفت: «شاید بشه باهاشون سرطان رو درمان کرد.» «واقعاً؟ این‌طوری فکر می‌کنی؟» «معلومه که آره. حتی می‌تونیم آب اون برکه رو تو بطری بریزیم و بفروشیم.» «اگه قرار بود راه درمان سرطان خوردن آب برکه باشه، چرا تا الآن کسی این کارو نکرده؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
این‌طور که معلوم بود، امسال تعداد دانش‌آموزان مدرسه‌مان خیلی زیادتر شده بود و به همین خاطر تصمیم گرفته بودند هر دو نفر از کلاس ششمی‌ها از یک کمد استفاده کنند. این قضیه انگار از نظر مدرسه هیچ اشکالی نداشت، چون معلم‌ها معتقد بودند کتاب‌های پایهٔ ششم به اندازهٔ کتاب‌های کلاس هفتمی‌ها و هشتمی‌ها زیاد و سنگین نیستند و جای خیلی زیادی نمی‌گیرند. پس به این نتیجه رسیدم، من فقط روزی می‌توانم کمدِ شخصی خودم را صاحب بشوم که کتاب‌های خیلی خیلی سنگینی داشته باشم و به خاطر حمل کردنشان کمردرد بگیرم.
𝐑𝐎𝐒𝐄

حجم

۱۷۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۷۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۷۷,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد