میگوید پیامبر خدا هستم. از عالم بالا خبر میدهم. اگر راست میگوید چرا نمیداند شترش کجاست؟ حرفش را به گوش پیامبر رساندیم.ایشان گفتند: من فقط چیزهایی را میدانم که خدا به من یاد میدهد. همینالان جبرئیل نازل شد و نشانی شتر را داد. الان عضباء در دره است. افسارش هم به درختی پیچ خورده است، برای همین نمیتواند پیش ما بیاید. به دره سرازیر شدیم. پیامبر درست گفته بود.
سپیده دم اندیشه
فاطمه غذای کمتری به بچهها داد.
- مادر من هنوز گرسنهام.
- من هم.
- عزیزهای دلم، نور چشمانم، امشب شب قدر است. اگر زیاد غذا بخورید، معدهتان سنگین میشود و زود خوابتان میگیرد. امشب را باید بیدار بمانیم. اگر بخوابید از رحمت خداوند در این شب محروم میشوید.
مثل تمام شبهای جمعه در محراب مخصوصش به نماز ایستاد. نیمههای شب، بچهها کمکم خوابشان گرفت. به صورتشان آب پاشید تا نخوابند. پاهایش از عبادت زیاد ورم کرده بود. در سجادهاش نشست. دستهایش را بالا برد و تکتک همسایههایمان را دعا کرد.
- مادر پس خودمان چه؟ برای خودمان دعا نمیکنی؟
- چرا عزیز جانم، اول همسایهها بعد خودمان.
سپیده دم اندیشه
به حرفهای مردم گوش نده.
n re
بارخدایا دلهایمان در مِهر تو خالصاند. چشمهایمان بهسویِ تو نگران است. نام تو بر زبانها جاری است. داوری کارها به آستان تو واگذار میشود. راه درست را به ما و قوممان نشان بده. ما از غیبت پیامبرمان، زیادی دشمنان و کمی تعدادمان به درگاهت شکایت آوردهایم. از اینکه در چشم مردم خوار شدهایم، فتنهها به ما رو آورده و زندگی سخت شده است. پس با دادگری خودت و چیرهکردن حقیقت، آنطور که صلاح میدانی، در کار ما گشایشی حاصل کن.
سلام نمازم را دادم.
la Luna