بریدههایی از کتاب دانوب خاکستری
نویسنده:غاده السّمان
مترجم:نرگس قندیلزاده
ویراستار:مهدی نوری
انتشارات:نشر ماهی
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۶ رأی
۳٫۴
(۱۶)
«شما پلیدی فحشا را فقط در تن زن میبینید، اما از کنار فحشای خودتان در سیاست و اخلاق و رفتارهای گوناگون میگذرید و پلک چشمتان هم هیچ نمیپرد... آقای محترم!»
«مواظب حرفهایت باش...»
sedy
«آقای محترم!... حنجرهام را روسپی کردی و در تبدیل مؤسسات تبلیغاتی کشورم به خانههای فساد سهیم شدی... آقای بسیار محترم!»
«مواظبحرفهایت باش...»
«شما پلیدی فحشا را فقط در تن زن میبینید، اما از کنار فحشای خودتان در سیاست و اخلاق و رفتارهای گوناگون میگذرید و پلک چشمتان هم هیچ نمیپرد... آقای محترم!»
«مواظب حرفهایت باش...»
«شما با دیدن زنی که تن و روان خود را به پلیدی سپرده تا مثل شما شود و به میانتان راه یابد، خونتان به جوش میآید و در برابر تن بیحرمتش دیوانه میشوید، ولی در برابر تن بیحرمت وطن هیچ حسی ندارید. وطن من روسپی تاریخ است.»
احسان رضاپور
چسبیده به هم بر یکی از نیمکتها نشستیم. مانند دانشآموزان کلاس اول دبستان در روز اول مدرسه بودیم که نمیدانند باید منتظر چه چیزی باشند... نه کسی میآید و نه معلمی از راه میرسد... آن روزن مثل چشمی دریده و بیمُژه به ما زل زده بود و خورشید سرد و کبودش میگزیدمان.
Parinaz Abbasi
ولی تو، با آنهمه حرف که زدم و آنهمه حرف که دوست داشتم بزنم، نفهمیدی و نمیفهمی... زیرا تا وقتی کلمات در دنیای تو معنایی دارند و در دنیای من معنایی دیگر، گفتوگو مرده است...
sedy
در طول دوران کاریام در رادیوی آن کشور عربی، بخشی از آن دستگاه بودم... و چون بخشی از حنجرهٔ آن دستگاه بودم، برادرم را به کشتن دادم و هزاران تن دیگر را که نامشان را هم نمیدانم. من این را نمیدانستم تا روزی که دریافتم چگونه برادرم را کشتهام... چه ماجراهای هولناکی! بلندپروازی من، عقدههای تاریخی زنانهام و خباثت سیاسی رؤسایم دست به دست هم دادند و از من ابزار جنایت ساختند... صدای من ــ که میگفتند زیباترین صدای رادیویی است ــ ابزار جنایت بود... صدای افعی بود... میدانستم صداهایی با طول موج بسیار کم، که گوش قادر به شنیدنش نیست، میتواند باعث مرگ موجودات زنده شود. ولی نمیدانستم کشندهترین طول موجها همان است که کارمندان مزدور رادیو مینویسند
شبنم
«سعی کن صدای ازدسترفتهات را به دست بیاوری.»
«ولی من دیگر هرگز گویندگی نخواهم کرد. دیگر صدا برایم مهم نیست.»
«برای بازیافتن صدای ازدسترفتهات تلاش کن. من از صدایت حرف میزنم، نه از تارهای صوتیات. بنویس. از سقوط در چاه سکوت بپرهیز. و به یاد داشته باش که تارهای دستت هنوز قطع نشده. بنویس.»
شبنم
چرا حازم تماس نگرفت تا دستکم بگوید چه اتفاقی افتاده؟ عصبانی است؟ سخنچینیای در کار بوده؟ یعنی، با آنکه روزی مبارزه میکردیم تا هیچ انسانی بدون محاکمه محکوم نشود، او هم مثل آنان شده و بدون محاکمه محکوم میکند؟ چرا؟
sedy
حالا سخنران دیگری برخاسته بود. ابورعد را، وقتی گفت «حس میکنم به فاحشهخانه آمدهام»، چنان ترشرو دیدم که تا آن زمان هرگز ندیده بودم. ادامه داد: «دیگر نمیشود این فحشای فکری را تحمل کرد. بهتر است بساط شبنشینیمان را به محلهٔ زیتونه ببریم. روسپیان آنجا دربارهٔ آبرو و شرف کمتر داد سخن میدهند تا روشنفکران دربارهٔ وطنپرستی.»
sedy
نابغهٔ دیگری برخاست و سخنان خود را اندر فضایل شکست آغاز کرد. گفت این نه شکست بلکه عقبنشینی بوده و هرکس جرئت کند و کلمهٔ شکست را بر زبان آورد خائن است...
(چرا همیشه روبهروشدن با حقیقت خیانت است؟ ما که با پوشاندن حقایق به خود خیانت میکنیم، چگونه میتوانیم پیروز شویم؟)
sedy
(اما آیا واقعآ میتوان چیزی را اصلاح کرد؟ آیا هرگز میتوان آثار ویرانی بناها و انسانها را ترمیم کرد تا هرچیزی به همان وضعی که بوده بازگردد؟... درست همانطور که بوده؟...)
sedy
پس بیروت از بیآبروییهای من سخن میگوید! زدم زیر خنده. شرافت زن برایشان مهمتر از شرافت زمین است. با اختراع بیآبروییهای کوچک و صحبت از تن، خود را از یاد بیآبرویی بزرگ، یعنی شکست وطن، خلاص میکنند. برای مردان کشور من شکست خفتبار و عقبنشینی آرام و بیصدا از میدان جنگ آسانتر است از شکست و عقبنشینی از بستر یک زن. باید بازگردم
شبنم
نمیداند که من نمیتوانم با هوشیاری کامل جایی تنها بمانم، زیرا تارهای گنگی در عمق جانم شروع میکند به لرزیدن و از پی آن خاطراتم، مثل دستی که در کار نواختنی وحشیانه است، میتازد و این تارها را مینوازد و آنگاه صدای شیون پنهانی میشنوم که از عمق جانم میوزد... اوایل به دنبال صاحب صدا میگشتم و میگفتم لابد زیر تخت، پشت در، پس پردهٔ حمام یا در کمد پنهان شده است. میگشتم و میگشتم و وقتی سکوت طولانی میشد، یقین میکردم که این صدا، مانند بادی از گور قربانیانِ بیخونخواه، با یک دنیا اندوه و زاری از درون خودم میوزد...
شبنم
هرشب و هرشب قسم میخوردیم که دیگر به گورستان بازنمیگردیم و هر شب از همهٔ گورستانهای فکری و سیاسی و نمایشهای ملی و مزایدههای مربوط به شکست که نام رسمیاش را عقبنشینی گذاشته بودند به تنگ میآمدیم و چارهای نداشتیم جز اینکه بعد از نیمهشب به گورستان برویم.
احسان رضاپور
به حزب پیوسته بودیم تا برای آزادی مبارزه کنیم، ولی بالادستیها با اعضای حزب دیکتاتورمآبانه رفتار میکردند. به آنان گفتم: «نمیدانم چگونه ممکن است حزبِ منادی آزادی در کارهایش دیکتاتور باشد.»
احسان رضاپور
نمیدانستم کشندهترین طول موجها همان است که کارمندان مزدور رادیو مینویسند، من و امثال من با نادانی تمام میخوانیم و سپس به گوشها میرسد و به کلمات بدل میشود و مردم، بیخبر از سمّ نهفته در دروغهای حسابشده و اکاذیب ابلهانهاش، آن را دریافت میکنند... وای بر من!
احسان رضاپور
حجم
۱۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
حجم
۱۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد