بریدههایی از کتاب پس از بیست سال
۴٫۸
(۴۶۴)
«ارزش هرکس بهاندازهٔ همتی است که برای کنار راندن واقعیتها و هویدا ساختن حقیقتها صرف میکند... و پیامبران ارزشمندترین انسانها هستند.»
العبد
او از تمام دنیای پُرزرقوبرق شام، از آن بهشتی که پسر ابوسفیان برایش در یمن و اُورفه و قبرس گشوده بود، از آنهمه ثروتی که حسابش از ذهن خارج میگشت، فقط راحیل را انتخاب کرده بود. مانند ظلمتزدهای که در تاریکی محض، شعاع نوری به چشمش میرسد، آن دختر را در تاریکستان شام یافته بود. در آن شهری که زنانش به افسونگری و هزار پلیدی مبتلا بودند، او را چون فرشتهای پاک و معصوم با قلبی سرشار از نیکی و مهربانی یافته بود.
دختری که تا پای جان دوستش میداشت و چون آفریدوت او را ستایش میکرد. کسی که در تمام حوادث و دردها و رنجها، چنان سلیم را در محبت و عشق غوطهور ساخته بود، که زندگی را بدون او جهنمی وحشتناک میدید. راحیل برای او فقط زنی برای خانهاش نبود، بلکه همراه و همدمی بود که میبایست درکنارش درپی سعادت و حقیقت باشد
العبد
معاویه در فکر فرورفت. عمرو گفت: «چند جاسوس در اطراف خانهٔ ذوالکلاع بگمار تا شبانهروز آنجا را زیر نظر گیرند. اگر بازگردد، باید کارش را یکسره سازیم.»
معاویه گفت: «هشام را چه کنیم؟ اگر چنین کنیم بر ما طغیان خواهد کرد.»
عمرو خندید و گفت: «فرزندش را ما نکشتهایم. مردمی که از خیانت آن جوان خشمگین بودهاند، چنین کردهاند.»
عتبه با تحسین به عمرو خیره شد.
العبد
«واقعیت آنی است که حاکم و رایج است امّا حقیقت آنی است که باید باشد و نیست. ارزش انسانها به تلاشی است که برای هویدا ساختن حقیقتها میکنند، نه پذیرفتن واقعیتها. برای همین است که پیامبران باارزشترین انسانها بودهاند.»
العبد
«من ستمگران را یاور نخواهم بود.»
زید با غیظ به چشمان مصمم برادرش خیره شد. سلیم ادامه داد: «شما خودتان را به پسر ابوسفیان ارزان فروختهاید.»
«ارزان؟ آیا حکومت یمن بهای کمی است؟ تو جوان ابله و سادهلوحی هستی.»
«معاویه حکومت یمن را به پدر داده است؟»
«آری... و بیشک تو را از این تحفه نصیبی نیست.»
«پس راز آن ساحریِ معاویه و اتحاد دوبارهٔ پدر با او این بود. دلم به حال ذوالکلاع و شرحبیل میسوزد؛ بدون آنکه بهرهای در دنیا و اجری در آخرت برده باشند، به پسر ابوسفیان خدمت میکنند.»
العبد
میدانی که ما هیچگاه حریف شمشیر علی نخواهیم شد، امّا حکومت او سه نقطهضعف دارد که به سود ما خواهد بود.»
معاویه با شوق گفت: «آه عمرو چه ضعفی؟ بگو.»
«ضعف نخست او این است که علی مردم را آگاه میکند و سپس به جنگ با ما دعوت مینماید... پس ما باید با سپاهی از جهل به نبرد او برویم... سپاهی که باور و عقیدهای عمیق، امّا فهم و علمی اندک داشته باشد.
کاربر ۸۷۰۷۶۹
دختر که اشکش سرازیر شده بود، گفت: «قول میدهی؟ من بدون تو تاب زندگی نخواهم داشت.» و به چشمان سلیم خیره شد.
جوان اشک از چشمان زیبای همسرش گرفت و گفت: «فراموش مکن که من برای وصال تو ارتش روم را درهم شکستهام، پس تو را آسان از دست نخواهم داد.» و خندید.
سپس کمی مکث کرد و گفت: «به جایی میروم که منصور و مهاجر رفتهاند... بیم نداشته باش.» سپس انگشتری را که نگینی سرخ و زیبا داشت، از دستش بیرون آورد و گفت: «این نشان وفاداری ابدی من به توست. اگر از آسمان سنگ نازل شود، زمین یکسره آتش گردد، بهسوی تو بازخواهمگشت.»
دختر انگشتر را گرفت، بوسید و گفت: «در انتظارت به در خیره خواهم ماند.»
العبد
دختر که اشکش سرازیر شده بود، گفت: «قول میدهی؟ من بدون تو تاب زندگی نخواهم داشت.» و به چشمان سلیم خیره شد.
جوان اشک از چشمان زیبای همسرش گرفت و گفت: «فراموش مکن که من برای وصال تو ارتش روم را درهم شکستهام، پس تو را آسان از دست نخواهم داد.» و خندید.
سپس کمی مکث کرد و گفت: «به جایی میروم که منصور و مهاجر رفتهاند... بیم نداشته باش.» سپس انگشتری را که نگینی سرخ و زیبا داشت، از دستش بیرون آورد و گفت: «این نشان وفاداری ابدی من به توست. اگر از آسمان سنگ نازل شود، زمین یکسره آتش گردد، بهسوی تو بازخواهمگشت.»
دختر انگشتر را گرفت، بوسید و گفت: «در انتظارت به در خیره خواهم ماند.»
العبد
معاویه گفت: «مردم منتظر رأی شما هستند جناب ذوالکلاع.»
شیخ به مردم که به او خیره شده بودند، نگریست. سپس برخاست و گفت: «من با سخنان جناب شرحبیل موافقم امّا شرطی دارم.»
معاویه گفت: «بگو ای شیخ. تو بزرگ و صاحباختیار شامیانی.»
شیخ گفت: «با تو بیعت میکنم به شرط آنکه فقط فرماندهی خونخواهان عثمان را برعهده گیری و برای خلافت نیّتی نداشته باشی.»
تمام مسجد در سکوت فرورفت. معاویه که بیندازه جا خورده و انتظار چنین سخنی را نداشت، مستأصل و خشمگین به عمرو نگاه کرد.
عمرو به امیر اشاره کرد و بهآهستگی گفت: «بپذیر امیر. هر شرطی گفت بپذیر.»
معاویه سر برداشت و مردد گفت: «شرط تو را میپذیرم.»
شیخ که به مقصود خود رسیده بود، گفت: «پس از ختم این غائله، شورایی ازمیان مسلمانان تشکیل خواهد شد و آن شورا خلیفهٔ مسلمین را تعیین خواهد کرد
العبد
هشام دست بر شانهٔ فرزندش گذاشت و گفت: «من به تو امید بسیار دارم فرزندم... شمشیر تو ستون سپاه شام خواهد بود.» سپس رو به راحیل کرد و با خنده گفت: «همسر سلحشوری چون سلیم بودن کار آسانی نیست. او را مهیا ساز دخترم.» دختر سر فرود آورد.
هشام لبخندی زد و خارج شد.
راحیل گفت: «خدایا! اینان را چه شده است؟ ساعتی پیش بغض پسر ابوسفیان داشتند و حالا... آه... مگر میشود به ساعتی روزگار چنین چرخ بزند؟»
سلیم گفت: «اگر یک سرِ این چرخ، ساحری چون معاویه باشد، میشود.»
العبد
ذوالکلاع در محراب عبادت، میان علی و معاویه حیران بود. به این میاندیشید که اگر معاویه بر علی غالب آید و ادعای خلافت کند، سرنوشت او چه خواهد شد. بهخوبی میدانست که معاویه هیچگاه او را خوش نداشته و بیشک اگر به قدرت برسد، او را نادیده خواهد گرفت.
ازسوی دیگر اگر بهسوی علی میرفت، مردم و مریدانش خائنش میدانستند، از او رویگردان شده و شرحبیل را مقتدای خویش قرار میدادند. و این چیزی بود که هم سابقهاش در شام را بهباد میداد و هم معاویه آن را میپسندید. پس ناچار بود میان آنچه بد و بدتر میپنداشت، یکی را برگزیند و تا فرصت داشت، برای مهار معاویه در آینده چارهای بیندیشد. باید برای بیعت با او شرطی میگذاشت که معاویه نتواند او را نادیده بگیرد و شأن و منزلتش را لگدمال کند.
العبد
هماکنون که امیر سودای خلافت بهسر دارد، حیف نیست که خود را کناری بکشی؟ او برای پیروزی بر علی و حکمرانی سرزمینهای خویش به معتمدی چون تو نیازمند است.»
هشام بهتزده گفت: «حکمرانی؟»
«آری حکمرانی.» و دست در آستینش برد و نامهای به هشام داد.
هشام گفت: «این چیست؟»
«باز کن تا ببینی.»
هشام با دستی لرزان مهر نامه را گشود و شروع به خواندن کرد. ناگهان چشمش گرد شد و عرق بر پیشانیاش نشست. عمرو گفت: «میبینی؟ نسبت به امیر خطا اندیشیدهای. این حکم حکومت یمن است که مکتوب برای تو فرستاده.»
«حکومت یمن؟»
«آری، یمن... عینالعرب، سرزمین سعادت... فقط باید شمشیرت را دوباره از نیام بیرون کشی و بنیامیّه را جانی دوباره بخشی... سرزمین یمن برای تو و فرزندانت خواهد بود.»
العبد
هشام غلام را مرخص کرد و به زن گفت: «نمیدانی در نظر معاویه، آنکه با او نیست، بر اوست؟
العبد
عمروبنعاص را میدید که هنوز به شام نرسیده، قبالهٔ مصر را از آن خود ساخته، مروان را که معاویه هر روز نهال آرزوهایش را آبیاری میکرد و دیگر اشراف را که بهواسطهٔ جنگ با علی هرکدام غنیمت و تحفهای از امیرِ شام ستانده بودند.
ازسوی دیگر میدانست علی، که خود چون بینوایان زندگی میکند، او را چنان که در شام چشیده است، متنعم نخواهد ساخت و در کاخ و عمارت جایش نخواهد داد. پس به کدامسو برود؟ یک سو قدرت و مقامش بود که او را وسوسه میکرد و سوی دیگر غرورش که باید آن را نادیده میگرفت.
از هجوم اینهمه افکار متضاد کلافه شد. به حیاط عمارتش آمد. بر لب حوض نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید. هنوز به تخت نرسیده بود که کنیزی حولهای به دستش داد.
العبد
هر روز چند بار خودش را در آینه وارسی میکرد و بوی مرگ را ازمیان انبوه موهای سفید و پوست چروکیدهاش استشمام میکرد. دریافته بود که برای پس از مرگش جز تباهی و ستم چیزی نیندوخته و جز حسرت توشهای مهیا نساخته است.
اینچنین بود که گاه از غرور جوانی و کینههای سستی که او را از فرزند ابیطالب جدا کرده و با خاندان ابوسفیان پیوند داده بود، احساس خسرانی بیحساب میکرد. خود را میدید که عاقبت در جنگی شکار سربازی تهیدست میشود یا با توطئهٔ امیرِ شام از پای میافتد و در هردو جهان زیانکار میگردد.
روزهای نخست به این اندیشید که نامهای به علی بنویسد و او را برای رفتن به کوفه بسنجد، امّا کمی بعد پشیمان شد. آیا بعد از اینهمه سال سروری، چون شکستخوردگان به کوفه بازگردد؟ ثروتی را که به بهای دنیا و آخرتش اندوخته بود چه میکرد؟ چگونه از آنهمه باغستان، آن عمارتهای زیبا در جایجای شام، آن بهشتی که در اُورفه انتظارش را میکشید، آنهمه کنیز و غلام و شکوه و عظمتی که سالها اندوخته بود، جدا میگشت؟
العبد
سلیم که در این مدت چنین رفتاری را از علی بسیار دیده بود، رو به ابراهیم کرد و گفت: «آیا علی بیم ندارد که به جانش گزندی برسد؟»
ابراهیم گفت: «همهٔ ما بیم جانش را داریم امّا چه باید کرد؟ بهقول عمّار، او پیش از آنکه فرمانروا باشد، امام است.»
این جمله، سلیم را به فکر فرو برد. امام را میدید که چون پدری درمیان مردم غرق شده است و با آنان سخن میگوید و مهر میورزد.
k.mehrabi
حنجرهها را میتوان برید ولی فریادها را هرگز.
•)•
تاریخ تکرار نمیشود؛ بلکه این مردان تکراریاند که بدون عبرت، رفتار گذشتگان را دربرابر آزمونهای روزگار تکرار میکنند.
•)•
«بهخدا سوگند که ستمگران ستمی نکنند و مردمی را به بردگی نکشند، مگر به پشتوانهٔ دستهای از عالمان دین...
•)•
«دوست داری که تو در اینجا پیروز شوی و در آنجا امام را بکشند؟»
•)•
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
تومان