بریدههایی از کتاب پس از بیست سال
۴٫۸
(۴۶۴)
عمّار سکوت کرد. با چشمانی نگران به انتهای سپاه خیره شد. در دلش التهاب و ترسی نفیر میکشید که در این مدت سعی در کتمان آن کرده بود. در این چند روز دریافته بود که در این صفهای بههمفشردهٔ آهنین و ستونهای رزمی محکم، موریانهٔ تردید و نفاق جایی برای خود باز کرده و مشغول جویدن ایمانهای سست و قلوب لغزان است.
العبد
سلیم امّا در این مدتِ اندک، علی را در چنان قلّهای از عظمت و انسانیت و شرافت یافته بود که قلبش به صداقتِ دعوتش شهادت میداد امّا ازسوی دیگر، برهان کسانی که علی را وانهاده و از صحابیان و بزرگان اسلام بودند، در ذهنش دیوارهای تازهای از تردید برافراشته بود؛ افرادی که دارای سابقه و جایگاهی بزرگ نزد پیامبر خدا بودهاند و از روی کذب و جهل سخنی بر زبان نمیراندند.
هر روز و شب از قول و زبان امثال سعدبنابیوقاص، عبداللهبنعمر، محمد مسلمه، احادیثی از پیامبر درمیان مردم فراگیر میشد که امتش را در بعد از خود، از ریختن خون یکدیگر برحذر میداشت.
هرروزه پیکهای مختلفی از کوفه بهسوی مدینه میرفتند تا پیرامون همراهی علی در صفّین از آنان کسب تکلیف نمایند و آنان همان پاسخی را میدادند که برای غائلهٔ جمل صادر کرده بودند: سکوت و بیطرفی.
العبد
با کارگزاران و مأموران و حاکمانش چو مستبدی غضبآلود، سختگیر است و بر رعیت، چنان نرم و مهربان است که خطاهایشان را نادیده میگیرد و گاه توجیه مینماید تا نزد او شرمگین نگردند.
العبد
زنان و مردان و پیران و جوانان، هرگاه اراده کنند او را مییابند و داد خود را به او عرضه میدارند. نه نگاهبان مسلحی در اطرافش میگمارد و نه خود میان آنان شمشیر به کمر میبندد. اگر کسی مالی از او بخواهد، از سهمش از بیتالمال به او میپردازد و اگر سهمی نداشته باشد، از اموال خویش به او میدهد و اگر مالی نداشته باشد، با زبانی خوش و عذرخواه او را راضی میگرداند.
العبد
علی را چنان طبعی بلند و روحی بینیاز است که برای پیروزی دست به هر کاری نمیبرد. هر فتحی را که با تبعیت از هواهای نفسانی و روشهای پلید انسانی بهدست آید، شکست میداند و یارانش را از آن برحذر میدارد و عجیب است که برخی مردم او را ملامت میکنند که در قیاس با امیرِ شام، حاکمی سادهلوح و بیسیاست است.
العبد
کوفه را مردمانی است که بیش از آنکه اهل اندیشه و تعقل باشند، اهل گوش و زباناند. کسانی که با شعری شورانگیز یا با خطابهٔ مردی سخنور، چو سیلاب به هیجان میآیند و با شعر و سخنی دیگر، چو مردابی ساکن میگردند.
العبد
علی چگونه با او چنین سخن میگفت؟ او اشعثبنقیس بود؛ بزرگ کندیان یمن. کسی که پدرانش پیش از اسلام در یمن پادشاهی میکردند و برای خود تاجوتختی داشتند. کسی که پس از مسلمانشدنش، داماد ابوبکر گشته، دختر عثمان را به عقد فرزندش درآورده و در تمام این سالها چون شاهان ایران و روم با او رفتار کرده بودند.
کسی که شهرت جنگاوریاش قصهٔ شب کودکان عرب و قدرت و ثروتش، مایهٔ حسرت بزرگان و مشاهیر آنان بود. بیشک اگر کسی جز علی بود، با او به زبانی مداهنهآمیز و شیرین سخن میگفت و برای جلب حمایتش، به او سخت نمیگرفت. امّا حال که روزگار علی را بر سر راهش گذارده، چه باید میکرد؟ تمام دنیایی که سالهای سال برای ساختنش عمر صرف کرده، درمعرض تهدید فرزند ابوطالب قرار گرفته بود. نه قدرت رویارویی با علی را داشت و نه میتوانست آنچه را میخواست بهآسانی به او تحویل دهد.
العبد
با شور و حرارتی وصفناپذیر، بر شامیان دشنام میدادند: «مرگ بر شامیان... نفرین بر پسر هند... ننگ بر بنیامیّه و مردمان شام.»
علی که تا این زمان خاموش و آرام بود، فریاد زد: «چرا ناسزا میگویید؟ ساکت شوید.»
ناگهان مسجد همچون آتشی که بر آن آب میریزند، ساکت شد.
علی ادامه داد: «بر شما روا نمیبینم که از دشنامگویان و نفرینگران باشید. اگر بهجای آنکه به آنان دشنام دهید، افعال و روش آنان را وصف میکردید و میگفتید، بار خدایا! خون ما و خون آنها را مریز، و میان ما و آنها سازشی برقرار فرما و آنان را هدایت کن تا آنان که جاهلاند حق را بشناسند، برای من خوشتر بود.»
سلیم مات و مبهوت به علی خیره شد. او کیست؟ آیا مَلکی در انسانی حلول کرده بود، یا اینکه پیامبری است که دوباره مبعوث گشته؟ آیا او مطلع نیست که شامیان در هر مسجد و پس از هر نماز او را نفرین میکنند و در خیابانها زبان به ناسزاگوییاش باز کردهاند؟
العبد
مرد دیگری از جای دیگر گفت: «من نیز حنظلهبنربیع هستم ای امیرمؤمنان! ما از تو میخواهیم با معاویه مذاکره کنی و برای جنگیدن با او تعجیل نفرمایی. بهخدا سوگند که اگر جنگ دربگیرد، نه من میدانم چه کس پیروز میشود، نه تو.»
همهمهها بلند شد و جمعیت به تکاپو افتاد. سلیم به مردان معترض نگاه کرد و نگاهی دیگر به خلیفه افکند که سخت مکدّر شده بود. بهیاد آورد که چگونه مردم شام بدون کمترین مخالفتی با پسر ابوسفیان برای جنگ با عراق همدل شده بودند و درعجب شد که چرا اینان برای نبرد با شامیان اینگونه متفرق هستند؛ هرچند قلب خودش نیز از جنگ بیزار بود و صلح را طلب میکرد. ازسوی دیگر، از جسارت مردم در اعتراض به رأی خلیفه در انظار عمومی حیرت کرده بود. چگونه چنین چیزی امکان داشت و چرا علی آنان را در بند نمیکرد؟
العبد
مسجد سراسر از خشت بود. دروازهای چوبین و ساده از جنس نخل داشت و حیاطی بزرگ که با سنگریزههای حاشیهٔ فرات فرش شده بود. قسمت زیادی از سقف آن گِلاندود و قسمت دیگری که معلوم بود تازه به مساحت آن افزوده شده، با شاخههای نخل پوشانده شده بود.
سلیم هرچه تماشا میکرد، خبری از آن زرقوبرقی که در مسجد شام دیده بود، در این مسجد به چشم نمیخورد. حتی پنجرههای آن نیز چوبین بود و شیشهای نداشت. خبری از ناودانهای طلا، حوضهای مرمر با آن فوارههای زیبا و چشمنوازش نبود و بهجای آن، سنگهای تراشخوردهٔ کاسهمانندی در گوشهکنار به چشم میخورد که مردم در آن وضو میساختند و به مسجد وارد میشدند.
ستونها همانند سقف و دروازه از تنههای بزرگ نخلهای کهنسال بود. کف آن بهجای فرشهای زیبا و چشمنواز، پوشیده از زیلوهای بود که از پشم شتر و موی بز بافته شده بود.
العبد
علی قصد اصلاح امور شما و شفای دردهای شما را دارد. او آمده است تا کژیها را راست گرداند، ضعیفان را دست گیرد و صدرنشینان را فرو اندازد و اسلام حقیقی را بر شما عرضه دارد. پس نسبت به او تردید مکنید که بهخدا سوگند، تردید به امام، تردید به پیامبر خداست. چراکه میبینید او چون فقرای شما زندگی میکند، چون آنان غذا میخورد، لباس میپوشد و اموال بیتالمال را به عدالت میان کوچک و بزرگ شما تقسیم مینماید و در هدایت شما بهسوی بهشت حریص است.»
العبد
علی را چه زیان میرسید که کوفه و بصره و شام را همچو پارهاستخوانی به طلحه و زبیر و پسر هند میسپرد و انبان اشراف قریش را از سکههای بیتالمال پُر مینمود تا خود چون پادشاهان ایران و روم حکومت کند؟ امّا هیهات! علی حاضر به داشتن حکومت و امنیتی نیست که بر ویرانههای ایمان و اجساد اعتقاداتش بنا شده باشد.
العبد
مگر نه این است که اسلام آمد تا قلوب ما را از ایمان سرشار کند. از شما میپرسم، ایمان در کجای سرزمین شما نشسته است؟ برای علی چه سود دارد که بر قلمرو اسلام روز به روز بیفزاید درحالیکه به سیره و حدود آن عمل نمیگردد؟ بهجان خودم سوگند که اسلامِ علی بیش از آنکه اسلامِ شمشیر باشد، اسلام ایمان و حکمت و عدالت است، نه اسلام مناسک و ظواهر. و علی برای فتح قلوب آمده است، نه فتح سرزمینها. علی قصد دارد روح ایمان را به کالبد نیمهجان اسلام بازگرداند که بهخدا سوگند، سرزمینی که از اسلام لبریز و از ایمان تهی باشد، بلاد جاهلیت است.
علی را چه زیان میرسید که کوفه و بصره و شام را همچو پارهاستخوانی به طلحه و زبیر و پسر هند میسپرد و انبان اشراف قریش را از سکههای بیتالمال پُر مینمود تا خود چون پادشاهان ایران و روم حکومت کند؟ امّا هیهات! علی حاضر به داشتن حکومت و امنیتی نیست که بر ویرانههای ایمان و اجساد اعتقاداتش بنا شده باشد.
العبد
امّا بدانید که اگر چنین هم نبود، علی هرگز به فتح سرزمینها نمیپرداخت. چرا چنین کند درحالیکه اسلام در خانه و سرچشمهٔ خویش آلوده و منحرف شده است. حقوق مردم تباه گشته، دستهای توانگر و سیر شدهاند و دستهای دیگر بَرده و گرسنه ماندهاند. زورمداران و اشراف قریش بر مردم فخر میفروشند و بهنام اسلام ثروتاندوزی میکنند و به دیگران به چشم بردگان خویش مینگرند.
به من بگویید آیا این همان اسلامی است که محمد برای ما آورد؟ آیا نمیبینید که در شهر رسول خدا زنان را خریدوفروش میکنند، نمیبینید بسیاری آشکارا شراب مینوشند، قمار میبازند و آشکارا حدود الهی را نقض مینمایند و در احکام الهی بدعت بسیار گذاردهاند؟ آیا نمیبینید که مدینه و مکّه را ساحران و جادوگران اشغال کردهاند تا ایمان به غیب را به تباهی بکشند؟
العبد
ای مردم! آیا طلحه و زبیر نخستین کسانی نبودند که با علی بیعت نمودند و چون دیدند علی چون گذشتگان، انبارهای سکهٔ آنان را پُربار نمیسازد و به آنان از اموال شما بذل و بخشش نمینماید، بهبهانهٔ خونخواهی خلیفه بر او شوریدند؟ بااینکه آنان کسانی بودند که عثمان را یهودی میخواندند و مردم را به قتل او تحریض میکردند. آیا این علی نبود که مشک بر دوش میگرفت و جان خویش را برای رساندن آب به خلیفه بهخطر میانداخت؟ آیا این علی نبود که حسن و حسین را به حراست از جان عثمان گمارد؟»
مردم دوباره تأیید کردند و تکبیر گفتند.
عمار گفت: «ای مردم! میگویید علی چرا بر مشرکان شمشیر نمیکشد و با مسلمین قصد جنگ دارد. از شما میپرسم، علی آغازکنندهٔ کدام جنگ بوده است؟ آیا جمل را او آغازید؟ آیا نمیبینید که معاویه چگونه سرکشی پیشه کرده و شما را به جنگ میخواند؟
العبد
عمّار ادامه داد: «پس به من بگویید مگر علی نبود که پناه شما دربرابر خشم عثمان بود و همیشه از پایمالشدن حقوقتان دفاع مینمود؟» مردم پیرمرد را تأیید کردند.
«ای مردم! به من بگویید آیا علی خود بر شتر خلافت نشست و افسارش را به دست گرفت، یا اینکه شما از شهرها و بلاد مختلف، روز و شب بر درِ خانهاش نشستید، ندبه نمودید و از او خواستید تا سرپرستی شما را برعهده گیرد؟ مگر او نبود که خود را از شما پنهان میساخت و شما را از درِ خانهاش دور میکرد؟ او نبود که به شما پیوسته میگفت، من وزیر شما باشم بهتر است تا امیر شما باشم و دائم شما را از عدالتش برحذر میداشت و هشدار میداد که اگر او را برگزینید، فرادستان را بهزیر خواهد کشید و فرودستان را مرتبت خواهد داد؟ و این شما نبودید که باز بر او هجوم آوردید، چنانکه نزدیک بود حسنین را زیر دستوپای خویش بگیرید؟ آیا او به این حکومت کمترین رغبتی نشان میداد؟
العبد
عمّار بر فراز بلندی رفت. جمعیت خیره به کاردار علی، در سکوت فرورفت. عمّار گفت: «به من خبر رسید که این مرد چند روزی است در اینجا معرکه میگیرد و گوش مردم را از سخن باطل پُر میسازد و ایمانشان را به امامشان سرد میگرداند. پس خود را رساندم تا بدون هیچ واسطهای با شما سخن کنم تا خود بر حقانیت من یا امثال این مرد شهادت دهید. ای مردم کوفه! آیا علی را نمیشناسید؟ آیا او مردی گمنام و غریب است که باید او را به شما بشناسانم؟ آیا او کسی نبود که از کودکی در دامان پیامبر خدا رشد کرد و پیامبر با دست خویش در دهانش غذا میگذاشت و او را تربیت مینمود؟ آیا علی نخستین ایمانآورنده به پیامبر خدا نیست؟ آیا او داماد آن رسول الهی و پدر فرزندان او نیست؟ آیا او همان کسی نیست که کتاب خدا مراعات حقش را بر شما مسلمین واجب ساخته؟ آیا کسی هست که این فضائل را بر علی منکر شود؟»
العبد
سلیم کمی مکث کرد و گفت: «او در کدامیک از عمارتهای کوفه سکنی گزیده است؟ آیا همیشه آنچنان در مسجد ظاهر میشود؟»
شمر خندهای کرد و گفت: «عمارت او همان مسجدی است که دیدی.»
سلیم بر جای خود ایستاد و متعجب به مرد نگاه کرد. «همان مسجد؟»
«پس از جمل که به کوفه وارد شد، بزرگان و اشراف شهر بهاستقبالش رفتند و گفتند، یا امیرالمؤمنین! در کدامین کاخ و عمارت قصد نزول داری، امر کن تا برایت آماده کنیم. امام پاسخشان داد، میخواهید مرا در سرای منحوس جای دهید؟ و اینچنین شد که مسجد را مرکز حکومت خویش قرار داد.»
العبد
سلیم متفکرانه گفت: «به علی و به مردم این شهر... اینکه چگونه کسی جرئت میکند در انظار خلیفه را دشنام دهد؟ چرا شما او را در بند نکردید؟»
شمر گفت: «شیوهٔ علی چنین نیست. چند روز پیش مردی را در بند کردیم که در مسجد به امام ناسزا میگفت و سوگند میخورد که امام را خواهد کشت. چون او را نزد امیرالمؤمنین بردم و جرمش را بازگو کردم، امام امر به رهایی او کرد. ناباورانه گفتم، او شما را به قتل تهدید کرده است. پاسخ داد، آیا میخواهی کسی را قبل از جرمش مجازات کنم؟ گفتم، او به شما ناسزا گفت، فرمود، اگر میخواهی نفس خویش را آرام کنی، تو هم به او ناسزا بگو، ولی رهایش کن.»
«ولی اینگونه مردم بر او جرئت مییابند.»
«میدانم ولی اعتقاد او این است که حاکم باید چون پدری برای مردمش باشد؛ آنان را آگاهی دهد تا جاهل نباشند، اموال را به عدالت میانشان تقسیم کند تا کافر نشوند و با آنان مدارا کند تا خدا را اطاعت کنند.»
العبد
آری فرزندم. اسلامی که به عدالت نرسد، کفری است که لباس توحید به تن کرده است.»
بی پلاک
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
تومان