بریدههایی از کتاب پس از بیست سال
۴٫۸
(۴۶۴)
گفت: «بهراستی که انسان کامل نمیگردد مگر آنکه پیش از هجرتِ جسم، اندیشه و روانش را از پلیدی و زشتی بهسوی ایمان و پاکی کوچ دهد، و پس از این کوچ مقدس است که جهاد معنی خویش را مییابد.»
mah
گفت: «بهراستی که انسان کامل نمیگردد مگر آنکه پیش از هجرتِ جسم، اندیشه و روانش را از پلیدی و زشتی بهسوی ایمان و پاکی کوچ دهد، و پس از این کوچ مقدس است که جهاد معنی خویش را مییابد.»
mah
«آیا گمان میکنید چون حسین را خون ریختید، کامیابی شما آغاز شده است؟ نه، به خدایی که حسین را آفرید، از این پس نام و سنّت و سیرهٔ حسین خواب و خوراک و آسایش از شما و آیندگانتان خواهد ستاند. دیروز سرش را از تن جدا کردید و از امروز با کلامش باید بجنگید که حنجرهها را میتوان برید ولی فریادها را هرگز. از این زمان که حسین بر فرعون و قارون و باعورای عصر خویش چون تمام پیامبران شورید، تا آن روز که قیامت سربرسد، هرکس در هرجای جهان بر زر و زور و تزویر بشورد، پرچم حسین را برافراشته خواهد کرد. بهخدا سوگند که حسین را تا ابد در قلب و جان مردمان زنده کردید و درعوض ننگ و نفرین را برای خود به ارث گذاشتید. وای بر شما و بر مردان شما و وای بر بنیامیّه، آن شجرهٔ خبیثهٔ ملعونه که بهزودی در چشمههای شعلهوری که از کربلا جوشیدن خواهد گرفت غرق خواهید شد.»
Mohamad Ebrahim Joghataee
راحیل گفت: «خدایا! اینان را چه شده است؟ ساعتی پیش بغض پسر ابوسفیان داشتند و حالا... آه... مگر میشود به ساعتی روزگار چنین چرخ بزند؟»
mah
آموزگار پیر پاسخ داد: «عدالت... بهخدا سوگند آنگاه که پیامبر رسالتش را آشکار کرد، مشرکین نزدش آمدند و گفتند، ای محمد! در این شهر سیصد خدا پرستیده میشود و خدای تو نیز یکی بر آنان افزوده است. پس تو خدایان ما را ستایش کن تا ما نیز به خدای نادیدهٔ تو روی آوریم. آنان با اسلام ستیزی نداشتند، تا آن زمان که رسول خدا از آنان خواست که به عدل رفتار کنند و دست از ستمگری و تعدی به مردمان بکشند، آنگاه بود که خون و خشم و شکنجه و نبرد آغاز گشت. آری فرزندم. اسلامی که به عدالت نرسد، کفری است که لباس توحید به تن کرده است.» این را گفت، بهسوی خیمهاش بهراه افتاد و سلیم را در طوفانی تازه از افکار جنجالی وانهاد.
Mohamad Ebrahim Joghataee
ابوذر گفت: «آه فرزندم... ستمگران حکومت خویش را بر جهل و ترس و عادات مردم بنا میکنند.
ArEf
مهاجر گفت: «اگر صبر بر ظلم نزد خداوند اجر داشت، چرا شام را از چنگ رومیان به این بهانه که ظالماند گرفتید؟ مردم با صبر و دعا، شر رومیان را دفع میکردند. همان خدایی که بنیامیّه را بر آنان حاکم کرده، شر رومیان را کم نمیکرد؟»
ArEf
ابوذر گفت: «ای مردم! آیا رواست که دستهای از حاکمان شب را در کاخ سر کنند و عدهای از مردم در بیغولهها بلولند؟ بهخدا که کاخی ساخته نمیشود مگر اینکه کوخهای بسیار ویران گردد و ثروتی انباشته نمیشود مگر آنکه مردمانی گرسنه بمانند.»
ArEf
شمر خود را به اخنوخ رساند و گفت: «نفرین بر شما... در شیپورها بدمید تا این زن مردمان را فاسد نکرده است.» و ناگهان صدای مهیب طبل و شیپورها سکوت را شکست و مردم را از حیرت و سردرگمی خارج کرد. دهها زنِ نیمبرهنه، جامبهدست هلهله سردادند و با رقص و پایکوبی به میان جمعیت سرازیر شدند تا دیگر مردمان نیز سنگباران اسیران را که بهسوی خرابههای شهر حرکت داده میشدند، ازسر بگیرند. بسیاری امّا خاموش و مشوّش برجای خود مبهوت مانده بودند. آن زن چه میگفت؟ بهراستی حسین را چرا کشتند؟
العبد
«آیا گمان میکنید چون حسین را خون ریختید، کامیابی شما آغاز شده است؟ نه، به خدایی که حسین را آفرید، از این پس نام و سنّت و سیرهٔ حسین خواب و خوراک و آسایش از شما و آیندگانتان خواهد ستاند. دیروز سرش را از تن جدا کردید و از امروز با کلامش باید بجنگید که حنجرهها را میتوان برید ولی فریادها را هرگز. از این زمان که حسین بر فرعون و قارون و باعورای عصر خویش چون تمام پیامبران شورید، تا آن روز که قیامت سربرسد، هرکس در هرجای جهان بر زر و زور و تزویر بشورد، پرچم حسین را برافراشته خواهد کرد. بهخدا سوگند که حسین را تا ابد در قلب و جان مردمان زنده کردید و درعوض ننگ و نفرین را برای خود به ارث گذاشتید. وای بر شما و بر مردان شما و وای بر بنیامیّه، آن شجرهٔ خبیثهٔ ملعونه که بهزودی در چشمههای شعلهوری که از کربلا جوشیدن خواهد گرفت غرق خواهید شد.»
العبد
آخرین شب زندگانیاش با سلیم را بهیاد آورد، آنگاه که درهم و غمگین به همراه دو فرزندش ازمیان تاریکی ظاهر شدند. بهاستقبالشان رفت و گفت: «برادرت را دیدی؟ چه میگفت؟ چه میخواست؟»
مرد پاسخ داد: «اماننامه آورده بود.» این را گفت، به خیمه وارد شد و نشست.
«اماننامه؟»
«آری. ازسوی عبیداللهبنزیاد.»
«ابنذیالجوشن نیز برای عباسبنعلی امان گرفته بود.»
مرد امّا پاسخی نداد. چشمانش را بست و غمگین سرش را به خیمه تکیه داد. راحیل دستانش را فشرد و گفت: «سلیم؟ تو را چه شده است؟ از چه غمگینی؟»
مرد با صدایی دردآگین گفت: «چه درست گفت عمار... پس از بیست سال... تنها پس از بیست سال»
«پس از بیست سال چه؟»
«تنها بیست سال از علی گذشته و مسلمین قصد جان فرزندش را کردهاند... بهخدا سوگند آنچه عمار وعده داده و علی از آن سخن گفته بود واقع شد.
العبد
بیستهزار تن بودند. بدون روح، بدون چشم و گوش. فقط تن بودند. شمشیرهای خود را برهنه کرده و به آسمان گرفته بودند. غرق در زره و سنان و نیزه. آتش غضب از پشت نقابهایشان زبانه میکشید و فریاد کتابالله چون طوفان از حنجرهشان خارج میشد. پیشانیهایشان در اثر سجود همچون زانوی شتر پلاسیده شده، اجسامشان در اثر عبادت و زهد بسیار لاغر و تکیده بود.
همین که پشت خیمهٔ امام رسیدند، صدا به گستاخی بلند کرده و گفتند: «علی!» حتی حاضر نبودند او را امیرالمؤمنین بخوانند چراکه او را مخالف قرآن میپنداشتند.
در رأس آنان قاریان و مفسران و زاهدان شناختهشدهای بودند که اشعث آنان را به صلح راضی کرده بود؛ کسانی که سالهای سال زهد و عبادت و شبزندهداری و تلاوت قرآن نتوانسته بود آنان را به مغز دین و جان ایمان آشنا کند. گویی در تمام عمر، شبها نه به عبادت که به پاسبانی مشغول بوده و نه به روزه که فقط گرسنگی کشیدهاند. کسانی که از قرآن جز انبوه کلمات و عبارات چیزی در قلبشان رسوب نکرده، نماز را جز از روی عادت نخوانده و از حج جز طواف سنگ چیزی درنیافته بودند.
العبد
شفیقبنثور برخاست و گفت: «چه میگویی هانی؟ ما شامیان را ابتدا به کتاب خدا خواندیم و چون نپذیرفتند با آنان نبرد کردیم، حال رواست که آنان ما را به کتاب خدا بخوانند و نپذیریم؟»
مرد دیگری در تأیید شفیق گفت: «بهراستی اگر چنین کنیم ما با آنان در ستمکاری یکسانیم. آیا دربرابر قرآن بایستیم؟»
امام گفت: «بندگان خدا! من از هرکسی برای پذیرش دعوت کتاب خدا شایستهترم. امّا معاویه و پسر عاص اهل دین و قرآن نیستند. من آنان را از کودکی تا بزرگسالی میشناسم. بهخدا سوگند که در کودکی شرورترین کودکان و در بزرگسالی بدترین مردان بودند. اینان قرآن را نه برای عمل به آن، بلکه برای نیرنگ افراشته ساختهاند.»
العبد
امام میان سربازان و فرماندهانش تنها شده بود. اردوگاهش همانند کندویی که دود گرفته باشد، درهمریخته و مشوّش شده بود. ابتدا دستهای که صلح طلب میکردند اندک بودند امّا آفتاب به ظهر نرسیده بود که همهٔ سپاه را تب ترک جنگ دربرگرفت.
امام سر بلند کرد و فرماندهانش را که دربرابرش نشسته بودند، برانداز کرد. غمی عظیم و اندوهی گران بر سینهاش سنگینی میکرد. یارانش را چه شده بود؟ کسانی که به فرمانش هجرت کرده و به شوقش سرزمین خود را ترک گفته، راه کوه و بیابان را گرفته بودند و تا ساعاتی پیش به فرمانش خود را در هر مهلکهای میافکندند، اکنون او را شخصی جنگطلب میخواندند و از او زندگی طلب میکردند. خبرچینانش به گوشش رسانده بودند که معاویه، دین بسیاری از یارانش را خریده و با دادن وعدههایی آنان را بندهٔ خود ساخته است، امّا گواهی بر آنان نداشت و نمیتوانست بر اساس ظنّ خود علیه آنان عمل کند.
العبد
اشتر بهخوبی میدانست که اینان عدهٔ قلیلی هستند که پس از غربال بسیار، از سپاه امام برجای مانده و برای پایاندادن کار، تنها میتوان به آنها امید داشت. دستهای که گفتنِ سخن حق را حتی اگر تنها بودند و ناسزا میشنیدند، رها نمیکردند و ننگ همراهی با جمعیت را برای محو حقیقت به جان نخریده بودند. کسانی که پوستهٔ زیبای سخنان اشعث و دارودستهاش آنان را از مغزِ ناپاک و حرام آن غافل نساخته بود. از آن دسته نبودند که برای حمیّت و تعصب بجنگند. شمشیر میزدند، کشته میشدند و میکشتند تا دین خدا را قائم و مسلط گردانند. حیات ابدی را که از شهادت بهچنگ میآوردند، به چند روز زندگیِ پست دنیا معامله نساخته بودند. اطاعت از خدای را اطاعت از امام میدانستند و سرپیچی از او را نافرمانی از رسولش تلقی میکردند و برای همین، به آن کاغذ و پوستنوشتههایی که بر نیزه شده بود، ایمانی نداشتند. پس پیش تاختند و با عزمی آهنین و قلوبی که از خشمی مقدس و کینهای الهی لبریز شده بود، با دستهٔ کفنپوشان درگیر شدند.
العبد
عتبه شب را نقاب کرد و خود را به اشعث رساند، درحالیکه گروههای بسیاری از شامیان سلاح خود را انداخته بودند و با صدای بلند از عراقیان امان میخواستند. فریادهای متضرعانه از گوشهگوشهٔ صفَین به گوش میرسید: «ای اهالی عراق! خدای را... خدای را درمورد زنان... خدای را درمورد کودکان... جنگ ما را خورده است. آیا ما چون شما مسلمان نیستیم؟» و صدای مالک که در نقطهای نامعلوم در تنور جنگ میدمید و یارانش را به تلاش بیشتر برای یکسرهکردن کار دعوت میکرد: «جانم به فدای شما. پیش بروید که تا پیروزی جز دمی نمانده است. بهخدا سوگند که اینان اندازهٔ بال مگسی ایمان ندارند.»
اشعث امّا از آنچه عتبه به او گفت، ناخرسند نشد. از اینکه میدید در نظر امیرِ شام هنوز دارای شأن و منزلتی است به خود بالید.
العبد
در این مدتِ جنگ هرچند که دلاوریهای بسیار کرده امّا هیچگاه نتوانسته بود از زیر سایهٔ مهیب اشتر کناری برود و خودی نشان بدهد. آنقدر که نام و شمشیر مالک بر سر زبان هردو سپاه میگشت، از اسمورسم او خبری نبود. او را میدید که چون شیری در چپ و راست و قلب سپاه جولان میداد، شامیان را عقب میراند، جنگاوران آن را به خاکوخون میکشید و آوازه و شهرتش را عالمگیر میساخت.
وقتی عتبه از نزدش رفت، غرق در فکر شد. آیا عراقیان رضایت دارند که تمام تبارشان کشته شود؟ آیا از جنگ خسته نشدهاند؟ حال که همه اشتر را به دلاوری و جنگاوری میشناختند، چه باک که او را به صلح و ترک مخاصمه بشناسند؟ آیا این سبب نمیشد که علی بیشتر او را در نظر آورد و جایگاه ازدسترفتهاش را به او بازگرداند؟ آیا آتش انتقامی را که مدتها در سینهاش میسوخت اینگونه التیام نمیداد و ازسوی دیگر جایگاهش را نزد امیرِ شام حفظ نمیکرد؟
العبد
کِندیان را جمع کرد و گفت: «ای مردم! دیدید که دیروز به شما چه گذشت و چه تعداد از عرب نابود شد. بهخدا سوگند که من به عمرم نبردی اینچنین سخت ندیدهام. پس حاضران به غائبان برسانند که اگر این جنگ ادامه داشته باشد عرب یکسره نابود و حرمتها بهکلی تباه خواهد شد. بهخدا سوگند من از مرگ بیم ندارم امّا بیمناک زنان و فرزندانمان هستم.»
خبر خطبهٔ اشعث که به امیرِ شام رسید، از شادی چشمانش درخشید. از سپاه عراق صدایی شنیده میشد که با صدای علی مخالف بود. نوایی بود که بیشک طرفداران و هواخواهانی داشت. قلبش آرام شد و روزنهای از امید در جهان تاریک رؤیاهایش درخشیدن گرفت. پس خطاب به رفیقش گفت: «آه عمرو... بهخدا سوگند اشعث درست گفته است. باید شایع کنیم که اگر جنگ فردا ادامه یابد، همهٔ مردان کشته میشوند و رومیان و ایرانیان به زنان و فرزندان ما طمع میکنند. آری، سخنِ درست همین است.»
العبد
معاویه نزدیک شد، سر در گوشش کرد و گفت: «می دانم که با ابلیس مشورت میکنی عمرو. اسرار درونت را بازگو کن.»
عمرو همچنان سکوت کرد. معاویه ادامه داد: «مصر را بهیاد میآوری؟ و پادشاهی بر آن سرزمین افسونگر را؟ سخن بگو پسر عاص.»
در این هنگام، عمرو از جایش برخاست. چند قدمی راه رفت و افکار پریشانش را منظم ساخت. سپس به زبان آمد و گفت: «باید امری را برایشان طرح کنیم که اگر بپذیرند دچار اختلاف شوند و اگر رد کنند هم دچار تفرقه گردند.»
امیر گوشهایش را تیز کرد و به لبان رفیقش خیره شد. از دهان او چیزی میشنید که مایهٔ تسلّی خاطرش بود.
عمرو ادامه داد: «آنان را به کتاب خدا بخوان... به سربازان بگو هرکس قرآنی به همراه دارد آن را به نیزه کند.»
برقی در دل پسر هند افتاد. نیرنگ تازهای از بطن پسر عاص متولد شده بود.
العبد
خبر خطبهٔ اشعث که به امیرِ شام رسید، از شادی چشمانش درخشید. از سپاه عراق صدایی شنیده میشد که با صدای علی مخالف بود. نوایی بود که بیشک طرفداران و هواخواهانی داشت. قلبش آرام شد و روزنهای از امید در جهان تاریک رؤیاهایش درخشیدن گرفت. پس خطاب به رفیقش گفت: «آه عمرو... بهخدا سوگند اشعث درست گفته است. باید شایع کنیم که اگر جنگ فردا ادامه یابد، همهٔ مردان کشته میشوند و رومیان و ایرانیان به زنان و فرزندان ما طمع میکنند. آری، سخنِ درست همین است.»
عمرو امّا در سکوت خاص خودش غرق شده بود.
معاویه ادامه داد: «سخنی بگو عمرو! تا صبح چیزی نمانده. تیغ علی هر لحظه نزدیکتر میشود.»
العبد
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
تومان