بریدههایی از کتاب پس از بیست سال
۴٫۸
(۴۶۴)
عمّار سخن را آغاز کرد و گفت: «فردا با طلوع خورشید نبرد به اوج خود خواهد رسید و تنور آن عرب را در خود خواهد گرفت. روزی که چشم دو جهان به آن متوجه خواهد بود. من در جوار پیامبر شمشیر بسیار زده و جنگ بسیار کردهام، امّا بهخدا سوگند که صفّین از بدر و احد و حنین مهمتر و سختتر است و اگر رسول خدا زنده بود، ما را به کوششی شگرف دعوت مینمود چراکه نبردِ فرداست که بعثت و قیام او را عالمگیر و یا منزوی خواهد کرد. این نبردِ فرداست که مشخص میکند والیانِ زمین صالحان باشند یا فاجران، و بهخدا سوگند کوتاهی در آن جراحتی پدید خواهد آورد که تا قیامت از آن خون خواهد چکید. بنگرید که فرزند هند بیست سالی که بر شام عمارت یافته، چگونه اسلام را از جایگاه خویش خارج ساخته و اگر امیرالمؤمنین را برای خشکاندن این درخت خبیث یاری نکنیم، میبینم بیست سال پس از علی را که تمام اسلام را آلوده کرده و از دین خدا جز نامی باقی نگذارده است. و آنگاه است که سخنگفتن از حق میسّر نیست مگر با دریدهشدن جانها و پارهشدن گلوها و جاریشدن خونها از آلمحمد.
العبد
معاویه متفکرانه گفت: «نه... ممکن است آنچه میگویی واقع شود امّا این هشام برای ما چون هشام پیشین نخواهد بود.» سپس از جای برخاست و چشم در چشم عتبه گفت: «هرکس متحد ما نباشد، دشمن ماست، حتی اگر علیه ما اقدامی نکند... پس کارش را تمام کنید... امّا در سکوت و بیخبری. مبادا سپاه آشفته شود.»
العبد
مردی را دید که یکّهوتنها در دریایی از سربازان فرورفته و آنان را به هر سو پراکنده میسازد. چنان میجنگید که انگار با تمام لشکریان درگیر شده و چنان از پیش و پس، شمشیرش را حرکت میداد که هشام گمان کرد در پشتِ سرش نیز چشمانی تیزبین دارد. با هر دستی که بالا و پایین میبرد، صدای تکبیری شنیده میشد، سری پیش رویش به خاک میافتاد و جسمی پارهپاره میگشت. وقتی هجوم میبرد، صفهای فشرده را چون ریسمانی پوسیده پاره میساخت و چون از حرکت بازمیایستاد، پشته از جنازه میساخت. دل هشام فروریخت و نفسی سنگین راهِ گلویش را مسدود نمود. این شیوهٔ شمشیرزنی را خوب میشناخت. آری، اشتباه نمیکرد. او علی بود؛ کسی که هیچ دشمنی شکست و تسلیم او را ندیده و هیچ سپاهی دربرابرش توان مقاومت نداشت. اگر کوهی درمقابلش میایستاد، آن را متلاشی میکرد و اگر دریا سد راهش میشد، آن را میشکافت. هشام نفس عمیقی کشید. حال با دو سپاه روبهرو بود؛ یکی تمام عراقیان و دیگری علی.
العبد
سپس مکثی کرد، بغضش را فروخورد و ادامه داد: «کوفیان با حسین معاملهای کردند که پیش از این با برادر و پدرش کرده بودند... میبینی سلیم؟ تاریخ انگار به تکرار نشسته است.»
«نه راحیل... تاریخ تکرار نمیشود؛ بلکه این مردان تکراریاند که بدون عبرت، رفتار گذشتگان را دربرابر آزمونهای روزگار تکرار میکنند.»
•|تُرنــــــجْ|•
فقط یک لحظه طول کشید تا سلیم متوجه نیزه شود. با کمک مهاجر کوبهٔ در را افکنده بودند که انگار ندایی او را به خود آورده و متوجه خطرش ساخته بود. بدنش یخ کرد و هراسان بهسوی راحیل چشم دواند. تیری را دید که بیرحمانه، بیتفاوت به عشق، عمر و احساساتش, زمان را میشکافت و نفیرکشان پیش میرفت. با چشم خط حرکتش را نظاره کرد و ناگهان نعره کشید؛ نعرهای که از تمام رگوپیاش برمیخاست. و هنوز قدمی بهسوی محبوبش برنداشته، نیزه را دید که درمیان سینهٔ راحیل از حرکت ایستاده بود. در آن لحظه حیات متوقف شد و زمان از حرکت ایستاد. گویی تمام کائنات در آن درنگ هزارساله، بر جای خود بیحرکت ماند. پلکها تکان نمیخورد، نفسی بیرون نمیآمد و فریادی برنمیخاست. همهچیز منجمد و بیروح در ماتمی ابدی غرق شده و زندگی پایان یافته بود. تمام آرزوها رنگ باخت و رؤیاهای شیرین، کابوسی دهشتناک گردید.
جوان نفهمید چگونه خود را به دختر رساند. آنچه را روبهرویش میدید باور نمیکرد. آیا این راحیل است؟ دختری که سالهای سال از جان بیشتر دوستش میداشت؟
العبد
«علی یک شخص نیست پیرمرد. او چون انسانهایی نیست که در جسمانیت خویش خلاصه میشوند. علی نوعی ایمان، نوعی اسلام و نوعی حیات است، همانگونه که معاویه چنین است. نزدیکی به علی فقط دیدار او نیست بلکه چون او زیستن و اندیشیدن، چون او خویش را برای هدایت مردمان وقفنمودن است، وگرنه بسیارند که صبح و شام با علیاند، حتی در سپاه اویند ولیک از او چون زمین و آسمان فاصله دارند، همچون تو که در سپاه معاویهای ولی روحت از او فاصله گرفته است. علی در قلب هرآنکس که دربرابر ستمگران نعره میکشد و درمقابل ضعیفان و مظلومان به لرزه میافتد، خیمهای به پا کرده است. علی تا آخرین روزی که آفتاب بر زمین میتابد و جهان برقرار است، چون رودی جاری خواهد بود، همانگونه که معاویه چنین خواهد بود و جنگ میان این دو، جنگی است که از نزاع هابیل و قابیل آغاز شده و تا قیامت ادامه خواهد داشت.»
العبد
گفت: «مژده یا امیرالمؤمنین! شریعه هماکنون در تصرف توست. خداوند بهخاطر آب تو را پیروز کرد.»
امام لبخندی زد و گفت: «خداوند شامیان را بهخاطر ستمگری مغلوب ساخت.» و چون لشکریان را دید که شریعه را محاصره کردهاند، گفت: «به سپاهیان دستور دهید که آب بردارند و عقب بکشند.»
اشعث را بهت برد. «عقب بکشند؟ نه، بهخدا سوگند نه. ما به قیمت جانهایمان به آب رسیدهایم. شامیان را باید هلاک کنیم همانگونه که قصد هلاک ما را داشتند.»
امام با خشم به او نگاه کرد.
«بهخدا سوگند ما چون آنان نیستیم که ستم ورزیم. چگونه چیزی را از انسانی محروم کنم که حیوانات صحرا در بهرهبردن از آن آزادند. و بدان که این برتر از آب است.» سپس متوجه اشتر شد که با سری بهزیر افکنده و هیبتی شرمسار روبهرویش ایستاده بود. جلو رفت و بازوان فرمانده سپاهش را فشرد. اشتر سر بلند کرد و در چشمان علی نگاه کرد. امام لبخندی زد و او را در آغوش فشرد.
العبد
نظر عمرو عاص درست بود. علی با باز گذاشتن شریعه، سپاه شام را در حیرت فروبرد. آنان از علیای که میشناختند جز انتقام انتظاری نداشتند و حال او را مشاهده میکردند که در عین قدرت بر دشمنش، به جوانمردی رفتار کرده است.
همهمهای درمیان سپاه افتاد. پچپچها آغاز شد و بسیاری دچار تردید شدند. بهخصوص وقتی پیام علی که توسط مردی از سپاه عراق فریاد میشد، به گوششان رسید: «ما آنچه را شما انجام دادید مرتکب نخواهیم شد. خداوند برای ما و شما سهمی برابر از فرات قرار داده است. پس افرادتان را برای برداشتن آب بفرستید.»
شامیان دریافتند که این گذشت بیشک ازسوی کسی نیست که در طلب جنگ و کشتن مسلمانان آمده باشد، چراکه برای تباهی آنان فقط یک روز بستن آب کفایت میکرد و این آسانترین و بهترین راه شکست دشمنش محسوب میشد.
العبد
این جنگ سخت و نفسگیر در درونش به پا بود؛ جنگی که یک سوی آن پدرش، و سوی دیگر مادرش قرار داشت. ذهن و روح و روان او، میدان و رزمگاه این نبرد بود. گاه پدرش غالب میشد و گاه مادرش پیروز میگشت و گاه وجودش میان آنان دوپاره میماند. جدالی که از همان لالاییهای کودکی، قصهها و افسانههایش آغاز شده و نهتنها هیچگاه آتشش فروننشسته و هیچگاه به صلح نرسیده بود، بلکه روزبهروز و هرچه به بلوغ نزدیکتر میگشت، افروختهتر و گستردهتر میشد.
پدرش همیشه او را به قدرت و طلا و مقام میخواند و مادرش به سادگی و مهربانی و عاطفه. پدرش او را برای بنیامیّه و دربار پُرزرقوبرق آنان میخواست و مادرش او را بهسوی علی و اهلِ بیت او فرامیخواند.
هشام دائم به او میگفت: «نیکیکردن جز آنجا که سودی نهفته باشد، حماقت است؛ اگر از تو نترسند فرمانت نمیبرند؛ آنکه قدرت ندارد، شرافت ندارد...» و حوراء در گوش دیگرش زمزمه میکرد: «پسرم! نیکی چیزی نیست جز احسان در حق خودت؛ اگر تو را دوست داشته باشند، فرمانت میبرند؛ آنکه شرافت دارد، قدرت دارد...»
العبد
آری فرزندم. اسلامی که به عدالت نرسد، کفری است که لباس توحید به تن کرده است
العبد
«اسلام را مغزی است و پوستی. ظاهری است و باطنی. معاویه بر ظاهر فریبندهٔ آن حکومت بنا کرده است و علی بر مغز و باطن آن. هردو امّا بهنام خدا و رسولش. به خدا سوگند همانگونه که تصمیم تو از مصعب سختتر است، کار علی نیز از پیامبر دشوارتر است، چراکه تو نه میان شرک و ایمان، که باید میان دو مسلمانی یکی را برگزینی و علی نیز باید مردمان ظاهرپرست را از اسلامی که محبوب ستمگران است، به اسلامی دیگر بخواند.»
«تفاوت این دو مسلمانی در چیست؟»
آموزگار پیر پاسخ داد: «عدالت... بهخدا سوگند آنگاه که پیامبر رسالتش را آشکار کرد، مشرکین نزدش آمدند و گفتند، ای محمد! در این شهر سیصد خدا پرستیده میشود و خدای تو نیز یکی بر آنان افزوده است. پس تو خدایان ما را ستایش کن تا ما نیز به خدای نادیدهٔ تو روی آوریم. آنان با اسلام ستیزی نداشتند، تا آن زمان که رسول خدا از آنان خواست که به عدل رفتار کنند و دست از ستمگری و تعدی به مردمان بکشند
العبد
پرسید: «در جدال این دو اسلام، چگونه راستینش را بیابم؟»
پیرمرد گفت: «اگر در سرزمینی از مسلمین مسجدی نباشد، صدای اذانی بلند نگردد، مردم عبادات خویش را در پستوها بگزارند، بهنام پیامبر سکهای نکوبند و نام خداوند و رسولش را از در و دیوار و زبان مردم شهر بردارند و سپس غریبهای به آن داخل شود، آیا نشانهای هست که با آن پی برد به بلاد مسلمین داخل شده است؟»
جوان به فکر فرورفت. تابهحال به چنین چیزی نیندیشیده بود. لحظاتی بعد گفت: «اگر آن شهر شام باشد نه، بهخدا سوگند درنخواهند یافت، چراکه اسلام در شام همان است که محو گشته است.»
عمّار لبخندی زد و گفت: «پس از چه روی میگویی جنگ با شام، جنگ با مسلمین است؟ آیا اسلامی که بر در و دیوار و هیبت مساجد و روی سکه و لقلقهٔ زبانهاست، اسلام حقیقی است یا پوستینی از آن؟»
العبد
پیامبر به علی گفت که ای علی! با من بر سر نزول قرآن میجنگند و با تو بر سر تأویل آن. دشمنان من مشرکیناند و دشمنان تو منافقین
العبد
همهچیز از آن روزی شروع شد که عبدالمناف را خداوند دو پسر دوقلو عنایت کرد؛ دوقلوهایی که وقتی از شکم مادرشان خارج شدند، انگشت اشارهٔ یکی که هاشم نامیده بودندش در پیشانی دیگری که عبدالشمسش میخواندند، چسبیده بود. بلوایی درگرفت که تا پیش از آن سابقه نداشت. این بود که کاهنان را آوردند تا انگشت را از پیشانی جدا کنند و چون چنین کردند، خون بسیاری میان دو برادر جاری شد. کاهنان گفتند، این نشانهٔ آن است که میان این دو برادر، نسل اندر نسل دشمنی و خونریزی بسیار پدید خواهد آمد. و چنین نیز شد.»
سلیم درهم رفت. سالها پیش از مادرش چنین چیزی شنیده بود که میان علی و معاویه هرچند خویشیِ نزدیکی نهفته امّا دشمنی کهنهای که پشت در پشت ادامه داشته نیز نشسته است.
العبد
پس از مدتی امام بر مرکبش نشست و چون بهراه افتاد، مردم را دید که درپی مرکبش شروع به دویدن کردند. امام ناگهان از حرکت بازایستاد و گفت: «برای چه درپی مرکب من روان میشوید؟»
یکی که معلوم بود بزرگ آنان است، پاسخ داد: «یا امیرالمؤمنین! این سنّت ماست که چنین فرمانروایان خویش را تکریم میکنیم.»
«بهخدا سوگند که این کار فرمانروایان را جز فریفتهشدن سودی ندهد و شما را جز خواری و خستگی جسموجان اجری نباشد. پس با من چون ستمگران رفتار مکنید و سنّت خویش را ترک کنید.»
پیرمرد گفت: «حال که بر ما منّت نمیگذاری تا در شهر ما بیاسایی، هدایای ما را بپذیر.»
و در این حین جمعیت شکافته شد و خربارهایی از اغذیه و هدایای بسیار از انواع میوه و سبزی و غلّات گرفته تا پارچه و شمشیر و جواهرات که تعداد زیادی گوسفند نیز با آنان بود، سررسیدند. امام به آنان نگریست و گفت: «مرا به آنان نیازی نیست.»
العبد
سالها پیش از مادرش چنین چیزی شنیده بود که میان علی و معاویه هرچند خویشیِ نزدیکی نهفته امّا دشمنی کهنهای که پشت در پشت ادامه داشته نیز نشسته است.
عمّار ادامه داد: «پردهداریِ کعبه، کار رسیدگی به زائرین خانهٔ خدا، آب و طعام دادن به آنان در دست هاشم بود. مردی بافضیلت و بزرگ که سفرهٔ بخشش و دستگیریاش از ضعیفان و مستمندان شهرهٔ مکّه بود و این بخل برادرش عبدالشمس را که هیچ از بزرگی و بخشش نصیبی نداشت، برمیانگیخت تا عاقبت در این کینه از جهان رفت. پس از هاشم این ارث به فرزندش عبدالمطلب رسید که در فخر و عظمت او را چون جدش ابراهیم میدانستند. کسی که خداوند بر قلبش الهام نمود تا چاه زمزم را حفر کند و خانهٔ خدا را از هجوم ابرهه نگاه دارد. و این امیّه را که جانشین پدرش عبدالشمس شده بود، خوش نمیآمد؛ آنچنان که علیه عمویش توطئهها کرد و هر بار خوار و زبونتر شد.
العبد
پس از عبدالمطلب، خداوند نبوت را در نسل فرزندش عبدالله گذاشت و با قدرت یافتن پیامبر خدا و اوج حقارت بنیامیّه، این ابوسفیان، سبط امیّه بود که با محمد دشمنی کرد و برای همین حسادت و کینهها بود که نمیتوانستند ببینند امامت و حکومت بعد از پیامبر نیز از آنِ بنیهاشم باشد، پس با علی چنان کردند که میدانید. و حال معاویه به روش پدرانش با علی دشمنی میکند و اگر در این جنگ ریشهٔ این درخت ملعون را نخشکانیم، دور نیست که فرزندان معاویه با ذریّهٔ علی نیز ستیز کنند و حقشان را پایمال نمایند. نبردی که تا قیامت خونها از آن جاری خواهد شد. بهخدا سوگند این جنگی است که تمام شرک و نفاق با ایمان در ستیز آمده است. نبردی که هرکس در آن غالب شود، تقدیر مسلمین را تا صدها نسل خواهد نوشت. این نبرد، نه نبرد شام و عراق که ادامهٔ ستیز هابیل و قابیل، ابراهیم و نمرود، موسی و فرعون است.»
العبد
«خواب زیاد آفت روح است فرزندم. خداوند روزیِ روح را در بیداریِ شب، و روزیِ جسم را در تلاشِ روز گذاشته است.»
صالحه
از علی امیرالمؤمنین به مأمورین جمعآوری مالیات
نزد شما خدایی را میستایم که جز او نیست.
مبادا آفریدگان خدا را بیازارید و بیش از توانشان آنان را مکلّف کنید. پس رحم کنید تا خداوند بر شما رحم کند، با مردم به انصاف رفتار نمایید و بر نیازمندیهای ایشان صبوری نمایید. هرگز دربانان و نگاهبانان را میان خود و آنان مانع نسازید و از شنیدن بیواسطهٔ نیاز هیچ نیازمندی روی مپوشانید. و چون مقدار داراییشان را بیان کردند، آنان را قسم ندهید یا به تجسس نپردازید، بلکه سخنشان را بپذیرید و بر آنان سخت مگیرید. و اگر از شما مهلت خواستند، آنان را مهلت دهید. و هرگاه آفتی زراعت ایشان را رسیده بود، به گرفتن مقداری اندک از آنان رضایت دهید.
العبد
مختار ادامه داد: «باید به کوفه بازگردیم و پیام امام را در بازار بر مردمان بخوانیم.»
«چه پیامی؟»
«پیامی که به مأمورین مالیات نگاشتهاند.»
سلیم متعجب شد: «پیام به مأمورین مالیات را چرا باید مردم بدانند؟»
«تا آنان به حقوق خویش آگاه باشند.»
العبد
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
حجم
۵۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۵۲ صفحه
قیمت:
۲۵۰,۰۰۰
تومان