پدربزرگ جو از بقیه بزرگتر بود. ۹۶ سال و شش ماه داشت، یعنی سن و سالی که کمتر کسی به آن میرسد. مثل هر آدم سن و سالداری ضعیف و مریضاحوال بود و همهٔ روز لب از لب باز نمیکرد؛ اما شبها که نوهٔ دوستداشتنیاش به اتاق آنها میآمد، سرحال و جوان میشد. همهٔ خستگی او از تنش بیرون میرفت و مانند پسری جوان، هیجانزده و علاقهمند میشد.
........
آگوستوس، آگوستوس.
چه خیکی و چه گامبوس
همش به فکر خوردنه،
شکمو و خنگ و کودنه
تا وقتی زنده باشه
همه چی از هم میپاشه
هم زشته و گنده
کی اونو میپسنده؟
باید یه فکری بکنیم،
یه فکر بکری بکنیم،
اون که گناهی نداره،
بیچاره راهی نداره،
از لولهها ردش کنیم،
کوچولو و لاغرش کنیم،
ازش عروسک بسازیم،
داریه و دمبک بسازیم،
یه توپ خوشگلش کنیم،
از شکلات پرش کنیم،
خوشگل و خوب و تازه،
بره تو هر مغازه.
امیر مهدی
«هستن که هستن! من یکیشونو میخوام. من فقط تو خونهمون دو تا سگ و چهار تا گربه و شیش تا خرگوش و دو تا طوطی دمدراز و سه تا قناری و یه طوطی سبز و یه لاکپشت و چند تا ماهی قرمز و یه قفس موش سفید و یه همستر پیر احمق دارم! یالّا، من سنجاب میخوام!
امیر مهدی