از لابلای کثافات، چهرههای کریه حیوانات به صورت حبابهایی بیرون میآمد، ناله و ضجه میزدند، و دوباره ناپدید میشدند. گاه این نعرهها تبدیل به سرودهايی ضعیف و همنوامیشدند، سرودهايی که همزمان عجیب و ترسناک بودند، انگار که زمانیهمهي آنها را میشناختم و خودم میسرودم.
roza
و به مرگ نزدیک شدن، مرحلهاي است كه همه به آن ميرسيم، و پيامِ آخرش را به همهمان میرساند، اما فقط کسی که از آن عالم برگشته میتواند به درستي آ ن را برايمان تعريف كند.
_هرمان مِلويل (١٨٩١-١٨١٩)
zeinabsafaei
فيليس وقتی بعدها دوباره به اتفاقات آن هفتهفکر کرد به خاطر آورد كه باران مداوم آنروزها بیش از هر چیز دیگری نظرش را جلب كرده بود. باراني از ابرهاي تيره و كمارتفاع که با سرمای شدیدی همراه بود و متوقف نمیشد و نمیگذاشت نور خورشید حتي براي لحظهاي به زمين بتابد. اما بالاخره، صبح آنروز يكشنبه، درست هنگامی که فیلیس وارد محوطهی پاركينگ بيمارستان میشود، اتفاق عجیبی رخ میدهد.
zeinabsafaei
زیر پاهایم منظرهایاز فضایی روستاییمانند قرار داشت. فضایی سرسبز و خاکیمانند. آن فضا، کرهی زمین بود…، در عین حال کرهی زمین نبود. مثل این بود که پدر و مادرت تو را به جایی ببرند که در کودکی سالها در آنجا زندگی کرده باشی. آن مکان را نمیشناسی، یا حداقل فکر میکنی که آن رانمیشناسی. اما همین که به اطرافت نگاه میکنی، چیزی تو را به سوی خودش میکشاند و متوجه میشوی که بخشی از وجودت - اعماق وجودت - این محل را به خاطر میآورد و از اینکه دوباره به آنجا برگشته به وجد آمده است.
zeinabsafaei