«وقتی من به دنیا اومدم، مادرم مُرد. برای همین هیچوقت نتونستم بشناسمش. پدرم دوباره ازدواج کرد و خودش چند سال بعد مرد. ایولینِ خبیث هم هیچوقت دوست نداشت من دور و برش بپلکم.»
R
پاهایم از کنارهٔ تخت آویزان شده و پاهای جونا قشنگ توی حلق من است. ما روی یک تخت کوچک مخصوص کوتولهها در اتاق سفید خوابیدهایم.
R
با خودم میگویم: «امشب...» امشب میفهمم که چرا آینهٔ توی زیرزمین، ما را به سرزمین افسانهها برد...
صدای هیسسسسس میآید.
حتماً امشب میفهمم.
123456789
قاشقم را میگذارم روی میز و از آنطرف میز نگاهش میکنم. آینه به ما گفته بود نباید به بقیه چیزی بگوییم.
البته من نمیخواهم به مامان و بابا دروغ بگویم. ولی اگر گفتن این حرفها خطری برایشان داشته باشد چی؟
اسمعیل زاده
سفید به کاناپه اشاره میکند و میگوید: «میخواین بشینین؟»
آره! میگویم: «ممنونم.» تمام بدنم درد میکند. پاهایم زق زق میکنند. راه رفتن با دمپایی اصلاً کار خوبی نبو
مرینت
یک قدم توی آب راه میروم و نزدیک است غرق شوم. اه. گِل. چهقدر هم سرد است. میگویم: «زود باشین. سریع و بیصدا.»
مرینت