بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ سفیدبرفی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه ها عوض می شوند؛ سفیدبرفی

بریده‌هایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ سفیدبرفی

۴٫۸
(۸۹)
«وقتی من به دنیا اومدم، مادرم مُرد. برای همین هیچ‌وقت نتونستم بشناسمش. پدرم دوباره ازدواج کرد و خودش چند سال بعد مرد. ایولینِ خبیث هم هیچ‌وقت دوست نداشت من دور و برش بپلکم.»
R
پاهایم از کنارهٔ تخت آویزان شده و پاهای جونا قشنگ توی حلق من است. ما روی یک تخت کوچک مخصوص کوتوله‌ها در اتاق سفید خوابیده‌ایم.
R
با خودم می‌گویم: «امشب...» امشب می‌فهمم که چرا آینهٔ توی زیرزمین، ما را به سرزمین افسانه‌ها برد... صدای هیسسسسس می‌آید. حتماً امشب می‌فهمم.
123456789
قاشقم را می‌گذارم روی میز و از آن‌طرف میز نگاهش می‌کنم. آینه به ما گفته بود نباید به بقیه چیزی بگوییم. البته من نمی‌خواهم به مامان و بابا دروغ بگویم. ولی اگر گفتن این حرف‌ها خطری برایشان داشته باشد چی؟
اسمعیل زاده
سفید به کاناپه اشاره می‌کند و می‌گوید: «می‌خواین بشینین؟» آره! می‌گویم: «ممنونم.» تمام بدنم درد می‌کند. پاهایم زق زق می‌کنند. راه رفتن با دمپایی اصلاً کار خوبی نبو
مرینت
یک قدم توی آب راه می‌روم و نزدیک است غرق شوم. اه. گِل. چه‌قدر هم سرد است. می‌گویم: «زود باشین. سریع و بی‌صدا.»
مرینت

حجم

۳۵۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۳۵۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد