بریدههایی از کتاب شهر معمولی
۴٫۷
(۳۱)
«اینکه صبح تا شب یه گوشه بشینی، سطل سطل بستنی بخوری و گریه کنی، فایده نداره. اینجوری قلب شکستهت خوب نمیشه
=o
خانواده، خانواده است؛ چه دو نفره باشد، چه ده نفره. مهم نیست مامانت سرپرستت باشد یا بابابزرگت. میدانستم که خانواده میتواند به صد شکل مختلف دربیاید، اما از وقتی به خانهٔ کلیو آمده بودم و از اولین ثانیهٔ چرخآوری که فهمیدم بون داییام است، حس کردم قطعهپازلهایی که نمیدانستم گم شدهاند، دارند یکی یکی روی قلبم بههم میچسبند. حالا دیگر فقط نمیخواستم به جایی تعلق داشته باشم؛ میخواستم به خانوادهام تعلق داشته باشم و آنها هم به من تعلق داشته باشند.
=o
خاطرات غمانگیز خودبهخود از توی بستنی درنمیان. هر چیزی که لمس میکنی، هر چیزی که بو میکشی، هر چیزی که میچشی، هر تصویری که میبینی... همهشون قدرت این رو دارن که تو رو یاد یه خاطرهٔ غمانگیز بندازن. دست تو نیست که اول کدوم خاطره به یادت بیاد، ولی میتونی تصمیم بگیری که اون رو با یه خاطرهٔ خوب عوض کنی.
=o
برای دیدن و گفتنِ کلمهٔ باور، باید قدرتمند باشی...
A.zainab
به نظرم نگهداشتن حسرتهای گذشته، مثل یادگاری، کمکی به آدم نمیکند.
yasi
فرنیجو فریاد کشید: «این از جمعه هم بهتره! از شبتاب هم بهتره! از خامهٔ کیک هم بهتره!»
yasi
از تصور چشمهای جونا که با شنیدن حرفهایم، رنگشان از سبز خوشحالِ شبرنگ به سبز لجنیِ غمگین تغییر میکرد، میترسیدم.
yasi
اشکالی نداره که قلبم بین صفحههای کتابها آروم میشه... ولی بعدش میگفت: اما این راه زندگی نیست؛ اینکه اونقدر توی داستانهای دیگران غرق بشی که هیچوقت نتونی داستانی برای خودت داشته باشی.»
=o
بعضی از کتابها جادوییان. بدنت همینجاست، توی درخت پنهان شده، توی کمد چپیده، تکیه داده به یه ساختمون کُلنگی...» فلورنتین نیشخند زد. «ولی داستانهای خوب، قلبت رو میبرن یه جای دیگه. بدن من هیچوقت از جنوب جُرجیا بیرون نرفته بود، ولی قلبم همهجا زندگی میکرد. من بدون اینکه از درختم دورتر شده باشم، صدتا زندگی رو تجربه کرده بودم!»
=o
داستانها صلحطلب نیستن. برای داستانها مهم نیست که تو چقدر خجالتی هستی. براشون مهم نیست که اعتمادبهنفس نداری. داستانها بالاخره راه خودشون رو پیدا میکنن. فقط کافیه رهاشون کنی.»
=o
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان