بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رویای دویدن | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب رویای دویدن

بریده‌هایی از کتاب رویای دویدن

امتیاز:
۴.۷از ۱۶۳ رأی
۴٫۷
(۱۶۳)
دکتر می‌پرسد: «دردش چطوره؟ برات قابل تحمله؟» اشک‌هایم را پاک می‌کنم و سرم را تکان می‌دهم که مثلاً بله، چون درد پایم اصلاً با دردی که توی قلبم حس می‌کنم قابل مقایسه نیست.
booklover
«برای یه روز فرض کن ملکه‌ای.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
خسته شده‌ام از بس تظاهر به قوی‌بودن کرده‌ام.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«خواهش می‌کنم مامان. اونا پام رو بریدن! حالیش نمی‌شه؟! خُب درد می‌کنه.» او هم با من گریه می‌کند، ولی آخرسر پشتِ او درمی‌آید. «عزیزم، اون قرصا مخدره. خیلی اعتیادآوره. تو که نمی‌خوای به اون قرصا وابسته شی؟» «ولی باید یه چیزی واسه دردم بهم بدین!» می‌رود و برایم استامینوفن می‌آورد. ولی تأثیری ندارد. تب و لرزم را هم قطع نمی‌کند. حس می‌کنم ولم کرده‌اند. عصبانی‌ام. ناراحتم. ولی تهِ‌تهِ دلم می‌دانم حق دارند.
ز.م
من افتاده‌ام، ولی این چرخ‌وفلک هنوز می‌چرخد. لوسی مُرد، ولی این چرخ‌وفلک هنوز راه خودش را می‌رود. با این حال هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که من به این چرخ‌وفلک بیشتر احتیاج دارم و تنها راهی که دارم این است که یا دوباره بپرم و سوارش بشوم یا اینکه بمیرم.
یاسمن
حتی با خودم هم احساس غریبگی می‌کنم. همه‌چیز آزارم می‌دهد؛ عجیب است که شادی دیگران هم حالم را بدتر می‌کند. دوستانم زنگ می‌زنند. به دیدنم می‌آیند. برایم گُل و شکلات می‌آورند و می‌گویند زود خوب شو. می‌خواهند... به من... قوت قلب... بدهند. ولی کار زیادی از دستشان برنمی‌آید.
یاسمن
مامان تمام این مدت خیلی قوی بوده. خیلی هم مثبت نگاه کرده. ولی من برعکسش کاملاً سیاه و به‌هم‌ریخته و شکست‌خورده بودم. ولی حالا یک‌دفعه این‌طور پریشان شده و الان این منم که به او می‌گویم همه‌چیز خوب پیش می‌رود. انگار دیگر طاقتش تمام شده؛ همهٔ تلاشش را کرده؛ خستهٔ خسته است؛ و حسابی داغان شده. می‌دانم چه حسی دارد و می‌دانم چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؛ حالا نوبت من است که حواسم به او باشد.
یاسمن
«گذشتن از خط پایان باید حس خیلی خوبی داشته باشه.» می‌خندم و می‌گویم: «بخصوص وقتی نفر اول بشی.» «ولی این یعنی تونستی مسابقه رو تموم کنی. از پسش بر اومدی، حتی اگه مدالی هم نگیری.» نگاهش می‌کنم. «خیلی فلسفی به خط پایان نگاه می‌کنی!»
booklover
جِسیکا کارلایل ممکن است پایش را از دست داده باشد، ولی انگیزه‌اش را نه. پنجشنبهٔ گذشته او دوباره به زمین مسابقه آمده بود تا هم‌تیمی‌هایش را در مسابقات لیگ لیبرتی تشویق کند. او دوست دارد سال آینده دوباره به زمین مسابقه بازگردد و بدود.
booklover
آرام می‌گوید: «ببین! می‌تونی هی عقبش بندازی، ولی هر چی این کارو بکنی بدتره.»
booklover
دکتر وِلز موقع رفتن لبخندی می‌زند و به من می‌گوید: «جِسیکا! نیمهٔ پر لیوان رو ببین و سعی کن مثبت باشی. به‌زودی سرِ پات می‌کنیم و می‌تونی دوباره راه بری.» این‌ها حرف‌های مردی است که پای لعنتی من را برید.
booklover
جِسیکا کارلایل ممکن است پایش را از دست داده باشد، ولی انگیزه‌اش را نه.
Paniz
اشک توی چشم‌هایم پر شده. دارم راه می‌روم.
مهدی صادقی
چیزی که از آن عبور کردم، برایم خط پایان نبود. هشت ماه پیش کار حضرت فیل بود که بخواهم خودم و پایهٔ سِرُمم را به دستشویی برسانم؛ امروز دوستم را شانزده کیلومتر دواندم و او را از اولین خط پایان زندگی‌اش عبور دادم. هشت ماه پیش هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. این مسابقه باعث شد باورم شود چیزی نیست که از عهده‌اش برنیایم. و این خط شروع جدیدی برای من است.
کتاب خوان معرکه
باید به درس و مشقم برسم، ولی به‌نظرم خیلی زیاد و به درد نخور می‌آیند. اصلاً به من چه که بخواهم عبارت کسری را ساده کنم!
𝐑𝐎𝐒𝐄
تنها تو هستی که خودت را مجبور می‌کنی درد آن لحظه‌ها را به جان بخری و تحمل کنی.
mahtab
هیچ‌جا مثل خانهٔ آدم نمی‌شود.
بنت الزهرا
همان دختری که صندلی چرخ‌دارِ برقی دارد. همان دختری که کمتر پیش می‌آید حرفی بزند و اگر حرفی بزند سخت می‌شود فهمید. حتی نمی‌دانستم اسمش رُزا است. خانم راکِر بدون اینکه برگردد، می‌گوید: «پشت اون میز جا زیاده.» از درون می‌ترسم. بله، یک پایم را از دست داده‌ام، ولی خُب باقی بدنم که... معمولی است. یعنی حالا دیگران فکر می‌کنند من معلولم؟ یعنی من را این‌طوری می‌بینند؟ نه! نمی‌تواند این‌طور باشد. ولی... ولی اگر الان بروم و پیش کسی بنشینم که معلول است، دیگران دربارهٔ من همین فکر را می‌کنند.
یاسمن
من یک دونده‌ام! این شغلم است. دویدن هویتم است. دویدن تنها چیزی است که می‌دانم، می‌خواهم یا اصلاً بهش اهمیت می‌دهم. از همان سال سوم که مسابقه‌ای دور زمین فوتبال برگزار شد و در آن شرکت کردم، واقعاً عاشقش شدم. آن نسیم خنک و شیرینی که از روی علف‌ها بلند می‌شود؛ بالا و پایین پریدن از روی شبدرهایی که تازه شکوفه کرده‌اند؛ شکست‌دادن همهٔ پسرها. بعد از آن مسابقه، دیگر نمی‌توانستم بایستم؛ مدام می‌دویدم؛ با همه مسابقه می‌دادم. عاشق وزش باد روی گونه‌هایم و از لابه‌لای موهایم بودم. با روحم می‌دویدم. این‌کار باعث می‌شد که حس زنده‌بودن داشته باشم. ولی حالا... افتاده‌ام روی این تخت لعنتی و می‌دانم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم بدوم.
اکرم
خیلی عجیب است که دوتا تکه لباس می‌تواند همچین خاطرات عمیقی را توی خود نگه دارد؛ خنده، درد، پیروزی، شکست، دوستی، خستگی، سرافرازی... همه آنجاست، ولی فقط کسی که آن لباس‌ها را پوشیده باشد، احساسش می‌کند. برای باقی افراد دنیا، آن‌ها یکدست لباس ورزشی بیشتر نیستند.
لافکادیو

حجم

۲۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۲۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۱۱۸,۰۰۰
۵۹,۰۰۰
۵۰%
تومان