بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
دلمرده که شدی، همهچیزتمام میشود... دیگران قاتل دلت و تو هم میشوی تیر خلاص!...
به همین راحتی تمام میشوی!...
دیگر هیچچیز مثل اولش نمیشود، گاهی حتی خودت نمیخواهی مثل قبل شود، اعتماد واژهی بیگانهای میشود که دهان خاطراتت را گاز میگیرد... و از تو هیچچیز بهجز یک نگاه گنگ باقی نمیماند...
Raana
آدمها همدیگر را میشکنند، درست همان موقع که یکدیگر را باور میکنند، درست همان موقع فرومیپاشانند تو را و تو آوار میشوی روی دلت... آنقدر که خودت نفسش را بند میآوری تا آنکه دلت میمیرد...
Raana
من در بیداری هم نمیتوانم اسم تو را فریاد کنم، برای همین است که فکر میکنم نبودنت کابوسی ست که یک روز بالاخره میان لکنتهای من، مادرم مرا از خواب نبودنت بیدار میکند...
maryam
صندلی کهنه
بعضی چیزها را نباید هرگز کنار گذاشت... گاهی چیزهایی تو را یاد روزهایی میاندازند که نباید فراموش کنی...
گاهی باید از چشم دیگران افتاد تا از جایی بلند سقوط نکرد...
گاهی مهم نیست که آدمها تو را نمیفهمند، تو باید پای قول و قرارت بمانی...
گاهی باید کوچک بود تا درک کرد لحظهلحظهی قد کشیدن را...
گاهی نمیتوان، نباید، ساده دست کشید... نباید گذاشت و رفت... باید پای ماندنت را محکم کنی تا از شتابِ رسیدن، به چالهها نیفتی...
صندلی کهنهی من! تا وقتی بمانم، صندلی کوچک من خواهی ماند... پشتم را به هیچکدامشان گرم نمیکنم، به تو تکیه خواهم داد...
نم نم بارون
آدمها تو را بهجایی میرسانند که همیشه با لبخند تلخی بگویی: انتظارش را داشتم!...
مهدیس 🌙
مردمی که زمان عصبانیت میخندند و موقعی که باید بخندند عصبانی میشوند، به من میگویند غیرعادی!
زمان رفتن میمانند و زمان ماندن غیبشان میزند به من میگویند عجیبوغریب!
مردمی که زمان سکوت کردن داد میزنند و زمان فریاد زدن سکوت میکنند به من میگویند غیرعادی!
شما را به خدا! من غیرعادیتر از شما نیستم...
Zeinab
پدرم راست میگفت، شاید همچشمان من با دنیا قهر کرده که هیچچیز را این روزها نمیبیند!...
خستهام... آری از ندیدن!...
در شب زیستن، در این تاریکی زندگی کردن و روزها مرده گی، دمار از روزگار آدم درمیآورد...
میخواهم شبها آسوده بخوابم...
چشمهایم... چشمهایم را بگویید با من مهربان باشند...
Zeinab
از دنیای آدمها خستهام، از غربت این کوچهها...
آی مترسک با تو ام، تنها بمان!...ایستاده... چه قدر خوب است...
اینها دروغ را به صداقت ترجیح میدهند...
غرور را بهپای اقتدار میگذارند، خودشیفتگی را بهپای اعتمادبهنفس! این مردم پس از هر باران عاشقانه به انتظار رنگینکماناند، دستشان به آسمان نمیرسد، اما یک آسمان را از قناری دریغ میکنند، مگر نمیبینی قفسهای تنگ و تاریکشان را؟
آدمها ساده میگذرند، از هر آنچه خیالت میرود، اما از یکدیگر نه!
Zeinab
و من باور دارم قدرت یک آه را... که از طوفانی که در دلها به پا کردهاید کوبندهتر است...
مراقب باشید! زیر پایتان را میگویم... به نسیم داغ یک آه فرو خواهد ریخت...
Zeinab
اگر هم بلغزم، هرگز نمیترسم
ریسمان خدایم پوسیده نیست...
Ozra
چشم بر هم میگذارم... دیشب را نخوابیدهام...
ستاره جمع کردهام در دامان،
برای شبهای شهرمان...
sosoke
من در بیداری هم نمیتوانم اسم تو را فریاد کنم، برای همین است که فکر میکنم نبودنت کابوسی ست که یک روز بالاخره میان لکنتهای من، مادرم مرا از خواب نبودنت بیدار میکند...
min
رفتنت را باور نکردهام...
هنوز هم در خوابهای من سایههایمان با هم حرف میزنند...
min
یک سال گذشت... بهار آمد، باد اما خاطراتم را نبرد...
min
اصلاً جنس فاصلهات هم فرق میکند...
خدای مهربانم! همیشه از فاصلهای که بینمان انداختم، پلی ساختی از جنس وفا...
الحمدالله علی کل حال
رفتنت را باور نکردهام...
الحمدالله علی کل حال
به او بگو اگر روزی پشیمان شد، به سراغ من نیاید، هرکجا دلش شکست، یک شاخه مینا بکارد، باد که بیاید، هوای دلم بهار میشود...
الحمدالله علی کل حال
بیا سهنقطهات را بگذار... بنویس سپید از سرخطهای نانوشتهات... که هزاران دفتر سپید هنوز لمس دستانت را کم دارند...
بار خدایا تمام جهانم پرشده است از این سهنقطههای ناتمام...
رد تمامقلمهای دنیا ختم میشود به ناکجای نقطههایی که از مهربانیت گزاردهام...
و من بهاندازهی تمامشان قلبی خواهم ساخت سپید...
آری... بهاندازهی تمامی سهنقطههای نوشته و نانوشتهام...
چڪاوڪ
بنویس مشق عشق را از سرمشق مهربانیِ خدای مهربانمان که تمام پهنهی این هستی پر از سهنقطههای مهربانی اوست...
بنویس... بنویس که میدانی تمام نقطهها، خط فاصلهها، حتی گاهی همین دو خطها، خط تیرهها و ستارههای اطراف هر دست خطت از برای چیست...
چڪاوڪ
پرشدهام از عشق، دلم عجیب عشق را میفهمد...
نام تو از زبانم نمیافتد، نام تو نامیترین نام جهان است... اصلاً زبانی که از تو بگوید هم اهل شده...
تو که میگویم تا بی نهایت حرف زدهام...
میدانی!...تو که میگویم... خودت میدانی از چهها میگویم...
نبض دلم کوک شده از وقتی برای تو میتپد...
آنقدر که آسوده و آرام میگذرانم، تمام دنیا متحیر شدهاند...
این روزها آنقدر بیخیال شدهام که تمام دنیا یک علامت شده است به تحیر پیچش یک علامت سؤال...
من راز دلم را فاش میگویم تا دنیا خودش را جمعوجور کند، تا گوش دنیا پر شود از ذکر تو...
آری من تو را فاش میگویم تا همه عالم بدانند وقتی میگویم تو، یک عالمه حرف زدهام...
خدای مهربان من...
چڪاوڪ
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان