بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
بهانههایم را کنار گذاشتهام
این دفعه با تمام قلب خود آمدهام...
نه برای اجابت آمدهام، نه برای گریز از تنهایی!
و نه از انسانها خستهام!...
نه غمگینم، نه بدحالم، نه ناامید!...خوبِ خوبم...
این بار با تمام قلب خود آمدهام...
آمدهام بمانم...
به شمار ثانیههای مانده...................
به شمار تمام ثانیههای مانده.............
خدای مهربان من
بهار
خدایا عشق را، سرزمین قلبم را، دیار وفا را، "تو"حقیقت بخشیدی و
من" تو" را برای قلب خودم یک "تو" تفسیر کردهام با یک عالمه معنی...
بهار
اگر هم بلغزم، هرگز نمیترسم
ریسمان خدایم پوسیده نیست...
بهار
باز هوایم پر شد از شوق هوایت... آنقَدَر ماندی و بر ثانیهها عطر خود پاشیدی،
صفحات دل به یکرنگی بیاراستی وز همه زنجیرها تو مرا آزاد ساختی وز همه رنگ و سیاهی تو زدودی بوم دل را...
آنقَدَرماندی و عطرت را پراکندی، در فضایم، همهجا عطر تو را پرکرده...
ردپایت در مسیر زندگانی، در تمام لحظههایم، در همهجا، چون چراغی راه را روشن نمود...
بی همسفر من طی نکردم راه را...
دستهایم، وجودم و همه احساسم، نقش تو بر درودیوار جهانم میکشد...
تو هویدایی به هر جا میروم، تو همان آرام جانی...
با تو من، من میشوم...
خواستنیترین... تو ای مطلوب من!
بهار
قلمت در دستگیر، از امید پررنگ کن همه جای بوم را...
بوم نقاشی دنیا، نقش پررنگ تو را جلوهگر است... جلوه کن، خوش بدرخش...
بهار
ای عزیز روزهای پرفراز زندگی، تو توکل را کجای ماجرا گمکردهای؟
بهار
اما یکچیز را تو بدان، میان این آدمها همیشه چندنفری شیرینی حقیقت را باور دارند...
همیشه چندنفری سکوتت را با لبخند پاسخ میدهند...
همیشه چندنفری فقط هستند، حضور دارند تا قلب تو آرام بتپد، شاید دور باشند، گاهی حتی نمیدانی هستند، اما همیشه چندنفری هستند...
بهار
بعضی چیزها را نباید هرگز کنار گذاشت... گاهی چیزهایی تو را یاد روزهایی میاندازند که نباید فراموش کنی...
گاهی باید از چشم دیگران افتاد تا از جایی بلند سقوط نکرد...
گاهی مهم نیست که آدمها تو را نمیفهمند، تو باید پای قول و قرارت بمانی...
گاهی باید کوچک بود تا درک کرد لحظهلحظهی قد کشیدن را...
گاهی نمیتوان، نباید، ساده دست کشید... نباید گذاشت و رفت... باید پای ماندنت را محکم کنی تا از شتابِ رسیدن، به چالهها نیفتی...
بهار
فنجان چای با خاطراتی که هم میخورند...
طاقتم که طاق میشود، فنجان را سر میکشم و بهیکباره تمام خاطرات در رگ و ریشههای من...
خاطرات تلخی که یک قند حرامشان میشود...
چای هم خستگیام را در نمیکند، گاهی دوست دارم انگشت دردهانم کنم و تمام خاطرات را تا ته بالا بیاورم، تا فنجان چای همان فنجان خواستنی دمصبح شود...
بهار
آدمبرفی شالت را محکمتر بپیچ، این زمستان به تو هم رحم نمیکند...
در شهر ما نمان!
اینجا پر از آدم یخیهایی ست که به شهرمان خیلی وقت است زمستان آوردهاند،
بهار
میدانی!...تو که میگویم... خودت میدانی از چهها میگویم...
maryam
و تو آیا دیدهای گاهی در خواب در تقلای فریاد زدنی اما صدایت بهجایی نمیرسد؟
maryam
تو خیال بد دل را تا کجا بافتهای؟...
بس کن، بِشِکاف این کلاف شوم را...
قلمت در دستگیر، از امید پررنگ کن همه جای بوم را...
maryam
گرهمه دنیا بگویند شکر ایزد و تو رو گردانده باشی، او به عشق بر بندهاش پابنده...
maryam
دل من غمگین ست، چه کند آخر او؟
سر بهتنهایی خویش برده فرو
maryam
دل من آرام گیر، چه کسی قدر تو را میداند؟
به همین شاخهی خشکیدهی بید هیچکسی...
دل من آرام باش، به هراندازه شکستی کافی است، دمی آرام باش...
نم چشمان تو را چه کسی دیده؟ بگو!...
به همین شاخهی خشکیدهی بید هیچکسی...
maryam
از پیش من برو! حرف بزنم آب میشوی...
maryam
آمدی، یخ بستی در انجماد این دروغ بی باوری...
maryam
چون غربت ماه در سیاهی آسمان، در این شهر غریب افتادهام…
maryam
و من به هزاران تعبیر تمام اتفاقات جهان را خوب پنداشته ام...
چرا که تو همیشه خوبِ روزگاری...
خدای مهربان من...
maryam
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان