بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
بدون کلاه
میان این مردم که هرروز کلاه بر سر هم میگذارند، هیچوقت نخواستم کلاه بر سر کسی بگذارم، برای همین است که سر تمام (ا)های دفترم بیکلاه است... من با قانون خودم زندگی میکنم... خانم معلم هم همیشه هوایم را دارد...
حالا شما هر چه میخواهید غلط بگیرید...
:)
آری من هم یک آدمم...
نمیدانی گاهی چه قدر هوای مترسک بودن لذتبخش میشود...
:)
سهراب سلام
شعرت از برکردم، حتی قایقی ساختهام...
چند صباحی ست میل رفتن دارم... اما... دلم پرتردید است...
:)
میان این مردم که هرروز کلاه بر سر هم میگذارند، هیچوقت نخواستم کلاه بر سر کسی بگذارم، برای همین است که سر تمام (ا)های دفترم بیکلاه است... من با قانون خودم زندگی میکنم... خانم معلم هم همیشه هوایم را دارد...
حالا شما هر چه میخواهید غلط بگیرید...
Ftm.shf
یک سال گذشت...
یک سال گذشتُ من از تو نگذشتم...
یک سال گذشت... آدمبرفی آب شد... پرستو کوچ کرد...
پاییز شد، برگها ریختند، اشک آسمان درآمد...
یک سال گذشت... تابستان شد......
خورشید در چشمان من زل زد، عرق بر پیشانیم نشست... جنگل آتش گرفت...
یک سال گذشت... صدف دهان باز کرد، مروارید به ساحل نشست... جزر و مد شد، ماهی به انتهای دریا رسید...
یک سال گذشت... بهار آمد، باد اما خاطراتم را نبرد...
آنقدر وزید که اطرافم را نمیشناختم دیگر، انگار هیچچیز سر جایش نبود...
Ftm.shf
تو همان باش که باید باشی، نکند عوض شوی فردا تو را نشناسم!
تو همان باش که باید باشی...
تو به عشق خالقت عشق بورز... چه توقع داری از زمینی دلها؟...
تو همان باش که باید باشی...
سیل اشکت را بریز، اندکی سبک شوی...
Ftm.shf
هنوز هم میشود به یاد بیاورم اما پا پس نکشم... من اما هنوز هم به مردم این شهر لبخند میزنم، به حرمت بعضی نگاهها...
:)
میان اینهمه سردی چگونه هنوز سفید ماندهای؟! آدمکهای اینجا روسیاه شدهاند...
helya.B
ای آسمان
ای آسمان!
خورشید آویختهای از سقفت، ماه میتابد به زیر پایت... ابر داری وقت دلتنگی...
باران میبارد تا بشوید تلخ دیدههای تو را... میخروشی گاهی، امان ازآنچه میبینی! صدایت را بلند میکنی سرِ زمین، رعد...
شهاب، حتی شهاب... این روشنی دیدهی تو، چون امید میدرخشد بر دلت...
ای آسمان! ستارهام از آنِ تو...
آنگاهکه خورشید رخت رفتن بر تن کرد و ماه در پی برکه چهره در آب سپرد،
با سهم من برجهان بتاب...
برجهان بتاب...
s4jed.j
او که هیچ! تمام دنیا هم تو را زیر پا بگذارند،
مبادا مثل آنها شوی!...
خوب بمان..
نکند خیال خامی در سر بپرورند که مهمترین داراییات را له کردهاند...
هرگز! اعتقاداتت را زیر پایشان جا مگذار...
از رنگینکمان مهر خدا هفترنگی بردار تا رنگ زنی بر بوم دل...
تا آسمان دلت را آبی کنی...
آبی و کمی زرد... تا یک دل سیر سبز بسازی تا هر چه قدر تیشه به ریشهات زدند سبز بمانی...
برای آنهایی که خوبیهای تو را فراموش میکنند، قرمزی بکش تا خودت، خودت را فراموش نکنی...
و از خاطراتت سیاهوسفید... شاید باید پاککنی بعضی از این قلم نوشتههای گوشهی ذهنت را و از نو آغاز کنی...
helya.B
ماندن دلیل فراموش کردن نیست، ماندن که همیشه دلیلش خواستن نیست... و البته آرام بودن به خاطر آرامش...
helya.B
هزاران دفتر سپید هنوز لمس دستانت را کم دارند...
helya.B
نه با هیچ اتوبوسی، نه در هیچ ایستگاه مترویی، و نه در انتهای جادهها، نه حتی در خوابهای من! تو نمیآیی، مگر در شعرهای من!...
جای خالیات را گلدان نگذاشتهام...
من جای خالیات را مینویسم، دیوارهای خانه قاب میگیرند... خانه باید عطر تو را داشته باشد...
من به بوی کسلکنندهی گلها آلرژی دارم!...
helya.B
وقتی تو با یک شاخه مینا میآیی، من خورشید را زیر بند اول انگشتم خاموش میکنم...
helya.B
باور نمیکنم که فردا مثل امروز باشد...
helya.B
نه! نمیتوانی، نمیشود... هر چه قدر بیرحم باشد این احساس، هر چه قدر سرد باشد این هوا، هر چه قدر خیس باشم از بغض، تو نمیتوانی مرا دوست نداشته باشی...
helya.B
من از خواب دیدن در این اتاقِ بی تو بدم میآید، چشمانم را اگر میبندم، ترسم از دیدن جای خالی توست!
helya.B
اگر هم بلغزم، هرگز نمیترسم
ریسمان خدایم پوسیده نیست...
helya.B
راستی از این فاصله تو چه قدر شبیه شعرهای منی!
helya.B
نه! زمین به آسمان نیامده...
و نه آسمان به زمین...
اما جای شب و روز من با هم عوض شده!...
شبها کمی زندگی!...
روزها...
راستی روزها هنوز هم خورشید طلایی ست؟
helya.B
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان