بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
گناهت مهربانی بیشازحد توست!...
Setayesh
مرا از پشت عینک دودیات چه رنگی میبینی؟
Setayesh
نکند گرهزنی روح و دلت را به غمی بیانتها...
_SOMEONE_
غصه را میگویم، غصههایت یک دروغ محضاند و بدانی روزی میرسد میفهمی راز سربستهی غمهای دلت را...
_SOMEONE_
وتو ایکاش میدانستی که فریبی بیش نیست قصهی غصهی دیرینهی تو... و تمام رنج تو از هستی...
_SOMEONE_
از دنیای آدمها خستهام
_SOMEONE_
بروید!
تا جای کینه عشق برویَد در دل...
_SOMEONE_
دستانم را ببین! عطر میزنم بر تن پوسیدهی شهرمان، نمیگذارم تو را فراموش کنند...
_SOMEONE_
من خالیُ شهر خالی...
دل من تنگ، اما پر امید...
_SOMEONE_
شهر خالیُ من خالیُ تو نیستی...
_SOMEONE_
شاید یک روز از روزهای دلگیر پاییز برگردی...
شاید آنگاهکه صدایم میکنی تمام جهان شکوفه دهد و شاید توهمان موقع بفهمی خشکی سالیان درختان باغ از چیست!...
شاید یک روز از روزهای دلگیر پاییز دستانم دیگر نلرزد و هیچ شبنمی از لبهی خیس گلبرگها فرو نلغزد...
شاید یک روز از روزهای پاییز دیگر پاییز نباشد و بهار از تو بشکفد...
Setayesh
شاید باید پاککنی بعضی از این قلم نوشتههای گوشهی ذهنت را و از نو آغاز کنی...
Setayesh
پروردگار من!
پهنهی هستی پر از رد پای توست...
نمیدانم با کدامین مشعل نگریستهام که جای پایم به بیراهه رفته است! تو که عمریست خورشید برافروختهای...
نمیدانم چگونه مهر ابدیت را نادیده گرفتم که گاهی ناامید شدم!
بهراستی من با کدامین مشعل نگریستهام؟؟؟!
تو که عمریست تاروپود عشق را از وفایت دوختهای...
الحمدالله علی کل حال
بیخیال آنچه پشت سر گذاشتهای... بس کن!
الحمدالله علی کل حال
رفتنت را باور نکردهام...
هنوز هم در خوابهای من سایههایمان با هم حرف میزنند...
Setayesh
من هستم، تو هستی، اما کنار من جای توخالی ست...
Setayesh
تمام الفبا را از برکردهام، اما زبانم جز"تو" روی هیچ واژهای نمیچرخد...
من از تمام الفبا تنها همین دو حرف را برای دلم برداشتهام...
همین دو حرف الفبا نمیدانی چه ساخته... یک" تو" با یک عالمه معنا...
لیندا
چشمهایم را که رویهم میگذارم، خاطرات تو بیدار میشود!
تو چی؟ چشمهایت را که میبندی چه میبینی؟...خواب؟!
باشد! من هم هرازگاهی خواب میبینم و تمامش را در دفترچهی یادداشت قدیمیام مینویسم...
تو نمیدانی چه لذتی دارد روی برگههای کاهی نوشتن! آخر خوب میدانم تو هنوز هم خوابهایت را از ترس تعبیرشان فراموش میکنی!
لیندا
آدمبرفی شالت را محکمتر بپیچ، این زمستان به تو هم رحم نمیکند...
در شهر ما نمان!
اینجا پر از آدم یخیهایی ست که به شهرمان خیلی وقت است زمستان آوردهاند،
رز
چه فایده وقتی کلاغ قصههایش هیچگاه به خانه نمیرسد؟!
رز
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان