بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی | صفحه ۲۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی

بریده‌هایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی

انتشارات:انتشارات آرنا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۳۶ رأی
۳٫۸
(۳۶)
آدم‌ها تو را که نیمه‌تمام کردند، می‌چسبند به دیگری تا تماشا کنند تو را از دور که نیمه‌ی دیگرت را خودت چگونه تمام می‌کنی!... آدم‌ها تو را به‌جایی می‌رسانند که همیشه با لبخند تلخی بگویی: انتظارش را داشتم!...
چڪاوڪ
دوست دارم صدایت کنم، دوست دارم بگویم خدا... دوست دارم تمام دنیا دفتر شود و من قلم... تا به‌اندازه‌ی تمام هستی جا برای نوشتن نامت داشته باشم... به‌راستی‌که نام تو سرزمین قلبم را با خشت خشت عشقت وسعت می‌دهد... من دوست دارم تا خود صبح ابد تکرار کنم تویی را که هیچ‌گاه تکراری نمی‌شوی... آری من دوست دارم بگویم خدا... من سر تا پا عشق شوم، تو همان باشی که همیشه بودی..
چڪاوڪ
دلم می‌خواهد از تو بگویم تا جهانی گوش بسپرد به پچ‌پچ ما دوتا، تا گوش سیاهی پر شود از نام تو... تا تاریکی بماند با دنیایی از حسرت، وقتی نه من از تو تمام می‌شوم، نه زمان می‌گذرد و نه خورشید میل آمدن دارد... من از تو بگویم، تمام دنیا گوش شود، تمام من زبان... من امشب تا عدم خدا  خدا می‌کنم...
چڪاوڪ
هنوز هم وقتی من خوابیده‌ام گنجشک‌ها شلوغ می‌کنند؟ آری! مگر می‌شود بی‌صدا از آسمان فرود آمد؟!...
چڪاوڪ
گاهی مهم نیست که آدم‌ها تو را نمی‌فهمند، تو باید پای قول و قرارت بمانی... گاهی باید کوچک بود تا درک کرد لحظه‌لحظه‌ی قد کشیدن را... گاهی نمی‌توان، نباید، ساده دست کشید... نباید گذاشت و رفت... باید پای ماندنت را محکم کنی تا از شتابِ رسیدن، به چاله‌ها نیفتی...
چڪاوڪ
می‌خواهم برایت از سرگردانی این روزها بگویم... نمی‌دانم تا کجای جاده‌های باورت پای خیالم می‌کشد!... نمی‌دانم از متروکه‌ای که ساخته‌ای، دری، پنجره‌ای، حتی روزنه‌ای، میل ساختنت نیست؟! ای غریبه کجای این سردرگمی جامانده‌ای؟؟؟ بیا خودت را بردار و ببر... جاده را بند آورده‌ای... خیلی وقت است خودت را جاگذاشته‌ای... باتوام! در هجوم خیل ممتد گام‌ها پس‌ازاین تو را با چه ردی خواهند شناخت؟
کاربر ۵۳۲۷۸۵۳
از آن هنگام برایم بگو، از آن هنگامی‌که مژده‌رسان پیراهن بر چهره‌ی یعقوب افکند، در دم بینا گشت و گفت: مگر نگفتم من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمی‌دانید؟
mahsa
برخیز ز جا، بربادده باورت را به سرانجامی تلخ، که حقیقت تلخ نیست..
mahsa
ای غریبه کجای این سردرگمی جامانده‌ای؟؟؟ بیا خودت را بردار و ببر... جاده را بند آورده‌ای... خیلی وقت است خودت را جاگذاشته‌ای...
Mahya Khoshgoo
به نام خداوند مهربان و من به هزاران تعبیر تمام اتفاقات جهان را خوب پنداشته ام... چرا که تو همیشه خوبِ روزگاری... خدای مهربان من...
zeze26
محبتم به تو تازگی‌ها دلیلش دوست داشتنت نیست، ای‌کاش تو می‌فهمیدی احترامم به تو به خاطر محترم بودن تو نیست!...
هدیهٔ دریا
روزی به شما خواهم گفت، ماندن دلیل فراموش کردن نیست، ماندن که همیشه دلیلش خواستن نیست...
هدیهٔ دریا
شاید شعرها قرص‌های سفید کاغذی باشند برای تسکین درد دلها... باشد که هر ورق کلام آشنایی باشد برای مخاطب خاص خودش...
در حال مطالعه.....!
تا کجاها می‌دهی آرزویت را به دست بادها؟ قید چیزی را نزن، خون می‌کنی عالم را... ریشه‌کن، محکم بمان، به مَلَک نشان بده معنای یک آدم را... و چه قدر گاهی ساده می‌شوی تو!!!... برخیز... بِشِکَن آنچه تو را می‌شکند که تبر سال‌هاست منتظرست...
;narges
ای اسطوره‌ی ماندن‌های بی‌انتها، به آنانی که بی‌دلیل رفتند، بگو: ارزنی بودونبودشان غمی بر روی دل جا نگذاشت... خدای من در بودونبودشان خدایی می‌کند... ... بروید!
ارمین عبدلی
از تو یک شال‌گردن می‌ماند برای سردی بهار، که همین آدم یخی‌ها به گردن می‌اندازند!!! درونشان یخ‌زده، قلبشان را نمی‌بینم... تو قلبت را نشانم بده، میان این‌همه سردی چگونه هنوز سفید مانده‌ای؟! آدمک‌های اینجا روسیاه شده‌اند... برو، اینجا نمان... سفید بمان... شال‌گردنت را محکم بپیچ...
ارمین عبدلی
ای عزیز روزهای پرفراز زندگی، تو توکل را کجای ماجرا گم‌کرده‌ای؟ تو چه اصراری داری نتوانی، نشود، و چرا خورده گره هر دم تو با واژه‌ی نه؟!... دست نگه‌دار، کمی آهسته‌تر... برگرد تو گهگاه به دوران قدیم، گوش کن قصه‌ی دیرینه‌ی خویش... همه سطرش، خط به خطش، جوهر عشق ست بیا گوش بده... گرندیدی اثری شکوه به دل راه نده، قصه‌گو را سرزنش کردن روا نیست، از برای قصه‌گویی راز و رمز در کار نیست... گوش جان را بسپار، گوش ما هشیار نیست... گر غمی می‌رسدت از روزگار، یا که خود کردی خطا یا که حکمتی رواست...
;narges
پاییز شد، برگ‌ها ریختند، اشک آسمان درآمد...
VIDA
و تو آیا دیده‌ای گاهی در خواب در تقلای فریاد زدنی اما صدایت به‌جایی نمی‌رسد؟ من در بیداری هم نمی‌توانم اسم تو را فریاد کنم، برای همین است که فکر می‌کنم نبودنت کابوسی ست که یک روز بالاخره میان لکنت‌های من، مادرم مرا از خواب نبودنت بیدار می‌کند...
|ݐ.الف
و تو ای‌کاش بدانی بی‌ثمر نیست همه بودن تو و تمام لحظه‌ها می‌گذرند به هوای روییدن تو...
|ݐ.الف

حجم

۶۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۸۷ صفحه

حجم

۶۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۸۷ صفحه

قیمت:
رایگان