بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پلیس حافظه | طاقچه
کتاب پلیس حافظه اثر یوکو اوگاوا

بریده‌هایی از کتاب پلیس حافظه

نویسنده:یوکو اوگاوا
انتشارات:نشر آموت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۱۱ رأی
۳٫۴
(۱۱۱)
«مامان، چرا تو تمام چیزهایی رو که ناپدید شدن یادت میاد؟ چرا هنوز می‌تونی بوی "عطر" رو که بقیه فراموشش کردن، احساس کنی؟» مادر لحظه‌ای از پنجره به بیرون چشم دوخت. به ماه خیره شده بود. سپس خاکه‌سنگ‌هایی را که به پیش‌بندش چسبیده بود، تکاند. گفت: «به نظرم چون همیشه بهشون فکر می‌کنم.»
کاربر ۱۴۸۷۱۹۴
«اصلا هم عجیب نیست. بدون شک این جعبه وجود داره و درست جلوی ماست. آهنگش هم همچنان ادامه داره، چه قبل چه بعد از ناپدید شدنش. تا وقتی هم که کوک بشه وفادارانه آهنگ می‌زنه. این نقش این جعبه است، چه حالا چه در آینده. تنها چیزی که تغییر کرده قلب آدم‌هاییه که یه زمانی آهنگش رو شنیدن.»
کاربر ۱۴۸۷۱۹۴
آدم‌هایی که با کتاب‌سوزی شروع کنند در نهایت به آدم‌سوزی می‌رسند.
Goner
چهرهٔ آن آدم‌ها پر از آرامش بود. نگاه‌های‌شان که همچون برکه‌ای آرام در اعماق جنگل بود، به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست‌ها خیره مانده بود. بدون شک آن چشم‌ها پر از خاطراتی بود که ما مدت‌ها آنها را فراموش کرده بودیم.
ÁTRIN
«عکس‌ها خیلی باارزشن. اونها خاطرات رو حفظ می‌کنن. اگه عکس‌ها رو بسوزونی دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اونها رو برگردونی. نباید این کار رو بکنی. اصلا نباید بسوزونی‌شون.» گفتم: «ولی چیکار می‌تونم بکنم. وقتش شده عکس‌ها ناپدید بشن.» "ر" پرسید: «اگه عکس‌های پدر و مادرت رو بسوزونی چطوری می‌خوای چهره‌شون رو به خاطر بیاری.» ظاهرش خیلی آشفته بود.
_mohamd_e_amin
«این‌طوری نیست که چیزی از حافظهٔ من ریشه‌کن بشه. حتی وقتی چیزی تو حافظه‌ام ناپدید می‌شه، باز یه ردی ازش می‌مونه. مثل بذرهای کوچکی که در صورت اومدن بارون دوباره جوونه می‌زنن. حتی وقتی خاطرهٔ چیزی به طور کامل از ذهنم پاک بشه، باز ته قلبم یه حسی نسبت بهش باقی می‌مونه. یه حس رنج یا درد ضعیف، یه جور شادی، یه جور غم.»
fateme
«این جزیره رو آدم‌هایی اداره می‌کنن که عزم‌شون رو جزم کردن یه چیزهایی ناپدید بشن. به نظر اونها، هر چیزی رو که دستور به ناپدید شدنش بدهند و ناپدید نشه، غیرقابل قبوله. بنابراین کار ناپدید شدنش رو اجباری می‌کنن.»
آرتمیس
احساس می‌کردم با کوچکترین ضربه‌ام به سینه‌اش تمام جسمش فرو می‌ریزد، مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی که نخ‌هایش پاره شده باشد.
آرتمیس
ناگهان به این فکر کردم که چقدر پیرمرد خوش‌شانس بود که پیش از آغاز ناپدید شدن جسم‌ها مُرده بود. این بدین معنی بود که هنوز می‌توانستم احساس لمس دست مهربانش را در دستم حس کنم. برای پیرمرد که پیش‌تر چیزهای زیادی را از دست داده بود، مرگ در حالی که هنوز جسمش به او تعلق داشت راحت‌تر از آن بود که زندگی می‌کرد و منتظر می‌ماند چیزهای بیشتری ناپدید شوند. هنگامی که پیکر او را روی آن تخت آهنی دیده بودم، بدنش خشک و سرد بود اما بازوان و شانه‌ها و سینه و پاهایش هنوز نشانه‌هایی از قدرت نجیبانهٔ او را در خود داشتند، قدرتی که با اتکای به آن پیرمرد از من و "ر" مواظبت کرده بود.
ZA
گفتم: «یادم میاد خیلی وقت پیش یه جملهٔ معروفی رو شنیدم: آدم‌هایی که با کتاب‌سوزی شروع کنند در نهایت به آدم‌سوزی می‌رسند.» پیرمرد گفت: «این جمله از کیه؟» این را خیلی آرام گفت و دستش را به چانه‌اش گرفت. «یادم نمیاد ولی مطمئنم آدم مهمی این رو گفته بود. نمی‌دونم یعنی ما هم داریم تو همون مسیر می‌ریم.» پیرمرد انگار حرفم را تکرار کرد: «نمی‌دونم. گفتنش سخته.»
Saharnaz

حجم

۲۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۲۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
۹۹,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد