به این فکر کردم که هر کدام از ما چه زمان زیادی را با ناراحتی تلف میکنیم، کارهایی را که نمیخواهیم، انجام میدهیم و هرگز خودمان را راضی نمیکنیم؛ چرا که فکر میکنیم برای آنکه بالاخره، کاری را که میخواهیم، انجام بدهیم، وقت زیادی باقی مانده است. اما اینطور نیست. زندگی ممکن است در یک ثانیه تغییر کند، ممکن است در یک لحظه متلاشی شود و به هم بریزد و آن وقت، برای انجام دادن کارهایی که به تأخیر انداختهایم، خیلی دیر است. دیگر خیلی دیر است که بخواهیم بر اساس رؤیاهایی که تمام این مدت در سر میپروراندهایم، زندگی کنیم.
n re
ندانستن بعضی چیزها از دانستن آنها بهتر است.
n re
کار کردن، بزرگترین وسیله برای دور کردن فکر از یک موضوع است و باعث میشود خودم را از فکر و خیال دیوانه نکنم؛
n re
بیشتر آدما توسط کسانی به قتل میرسن که اونا رو میشناسن
n re
استرس و اضطراب روی آدمها تأثیرات متفاوتی میگذارد. من که بودم که قضاوت کنم؟
n re
امیدوار بودم روزی نامهای از او دریافت کنم که در آن، همهچیز را در مورد زندگی جدیدش به من بگوید اما این نامه هرگز نیامد.
n re
بعضی وقتا کاملا بریدن از کسی، سخته، مگه نه؟ آدم همش میره و میاد، گیجه تا اینکه تصمیم نهایی رو بگیره.»
n re
نمیشه آدم احساسش رو به یه نفر یه دفعه خاموش کنه
n re
بعد از یک حادثه، همه ما کارشناس میشویم، مگر نه؟
n re
ناچار شده بود زود بزرگ شود تا بتواند زنده بماند. در آن خانواده، او فرد بزرگسال بود نه والدینش
n re
به نظر من، هرگز نمیتوان مطمئن بود پشت درهای بسته چه میگذرد، نه؟ حتی وقتی فکر میکنیم کسی را خیلی خوب میشناسیم.
n re
متأسفانه نمیتوان به بعضی از افراد کمک کرد.
n re