من معمولا اخبار تماشا نمیکردم، خیلی ناامیدکننده بود. چرا هیچ وقت اتفاق خوبی را گزارش نمیکردند؟ فکرش را بکن، اگر همه شبکههای خبری فقط خبرهای شاد را پخش میکردند، دنیا چه حالی داشت.
n re
من پرستار بودم و بیماری و مرگ برایم تازگی نداشت اما وقتی نوبت به کسی میرسد که انسان دوست دارد، این موارد برایش عادی نیست.
n re
میخواستم به جای قضاوت، حمایت کنم. من معتقد بودم بسیاری از ما تا وقتی در شرایط خاصی قرار نگیریم، نمیدانیم ممکن است چه واکنشی نشان دهیم
n re
. آدمیزاد کارای وحشتناکی انجام میده، مگه نه؟
n re
بعضی اوقات، ما چیزی را فقط میدانیم، اینطور نیست؟ ما میدانیم چیزی درست یا غلط است اما دوست نداریم تمام بعدازظهر، چرایی آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم.
n re
پکهای دیگری هم زدم و سعی کردم سرفه نکنم.
وقتی نصف سیگار را کشیدم، گفت: «بسه، یه کمی هم برای من نگهدار!»
آن را به او پس دادم و زبانم را دور دهانم که حالا طعم زیرسیگاری گرفته بود، چرخاندم. آنقدر احمق بودم که فکر کردم هرگز به آن عادت نخواهم کرد. کسی نمیتوانست به چیزی به آن بدمزگی عادت کند، مگر نه؟ چقدر سادهلوح بودم.
n re
موضوع این است که ما هرگز نمیتوانیم کسی را درک کنیم مگر اینکه بتوانیم جای او باشیم و حتی در آن صورت هم احتمالا این کار غیرممکن خواهد بود. هیچکس کامل نیست، مگر نه؟
n re
آسودگی خیال، ناگهانی و عمیق مرا دربرمیگیرد، مانند هجوم یکباره هوای خنک روی پوست آدم. خدا رو شکر.
n re
فقط خدا میداند که ما با چه اتفاقات وحشتناکی باید دست و پنجه نرم کنیم اما مرگ خیلی واقعی است، بخشی از زندگی است.
n re
آن کسی که از پیش، آگاهتر است، برای رویارویی مجهزتر است
n re