پیش خودم فکر میکنم که اگر کسی علامتی بِهِم آویزان کند که رویش چیزی نوشته شده باشد، داشتن آن علامت، مرا به آن چیز تبدیل نمیکند. با وجود این تا جایی که یادم میآید مردم همیشه به من گفتهاند «کُندذهن»، آن هم درست جلوی رویم! شاید خیال میکنند آنقدر خنگم که منظورشان را درک نمیکنم!
مردم طوری رفتار میکنند که انگار اصطلاح «کُندذهن»، تمام خصوصیاتم را از سیر تا پیاز به آنها میگوید! درست مثل اینکه، من قوطی سوپ آمادهام، و آنها فقط با خواندن برچسبِ پشت قوطی، دقیقاً میفهمند از چه موادی درست شدهام! درحالیکه یکعالمه از ویژگیهای سوپ، پشت قوطی نوشته نشده است؛ مثلاً عطرش، طعمش، و اینکه وقتی آن را میخورید، چهقدر گرم میشوید، و اینجور چیزها. پس، مردم نباید به من، فقط به چشم کسی که نمیتواند خوب بخوانَد، نگاه کنند.
trialogue
معلمها شبیه ماشینهای خودکارند، که بچهها توی آنها سکّه میاندازند تا توپ لاستیکی بگیرند! بچهها میدانند دنبال چهجور توپ لاستیکیای هستند، اما مطمئن نیستند که دقیقاً همانجورش دستشان برسد! ب
o.m
«خُب دیگه اَلای، اینقدر به خودت سخت نگیر، باشه؟ میدونی، دانشمندی گفته همه باهوشن؛ مُنتها جورهای مختلف باهوشن. پس اگه تو، هوشِ ماهی رو، تو این ببینی که بتونه از یه درخت بره بالا، ماهی بینوا تمام عمرش فکر میکنه یه خنگِ تمامعیاره!»
trialogue