بریدههایی از کتاب انسان در جست و جوی معنا
۴٫۰
(۲۲۱)
قیمت هر کوپن پنجاه فنیگ بود که میتوانستیم آخر هفتهها، با آن شش سیگار بگیریم و البته گاهی هم کوپنمان میسوخت. من مفتخر بودم کوپنم به اندازهٔ دوازده سیگار ارزش داشت. اما مهمتر این بود که میتوانستم این سیگارها را با دوازده کاسه سوپ تعویض کنم و این یعنی نجات واقعی از گرسنگی.
حق سیگار کشیدن ویژهٔ کاپوها بود که بابتش کوپن هفتگی دریافت میکردند. شاید هم زندانیهایی که در انبار یا کارگاه کار میکردند و برای انجام کارهای خطرناک، چند نخ سیگار میگرفتند. البته استثنا هم وجود داشت؛ برای کسانی که امید به زندگی را از دست داده بودند و میخواستند از روزهای پایانی عمرشان لذت ببرند. بنابراین وقتی میدیدیم یکی از بچهها سیگار میکشد، میفهمیدیم دیگر امیدش را به زندگی از دست داده و میلی به ادامهٔ حیات ندارد.
:)
و این وظیفهٔ خوانندگان است که مفاد این کتاب را به شکل یک تئوری خشک دربیاورند که میتواند ترکیبی از روانشناسی زندگی زندانیان باشد که پس از جنگ جهانی اول مورد پژوهش قرار گرفته و ما را با سندروم «بیماری سیم خاردار» آشنا کرده است. ما ارتقای دانشمان را در زمینهٔ آسیبشناسی روانی مدیون جنگ جهانی دوم هستیم. من از عبارات و تیترهای معروف کتابی از لبون استفاده میکنم. ارمغان جنگ برای ما ناراحتی عصبی و اردوگاه کار اجباری بود.
از آنجا که این داستان دربارهٔ تجربیات من به عنوان یک زندانی عادی است، لازم است با کمی غرور بگویم من روانپزشک اردوگاه نبودم. حتی جز چند هفتهٔ آخر، پزشک اردوگاه هم نبودم. چند نفر از همکارانم به حد کافی خوششانس بودند که در کابینهای سرد کمکهای اولیه کار کنند و بیماران را با کاغذ باطله بانداژ و پانسمان کنند. من زندانی شماره ۱۱۹۱۰۴ بودم که بیشتر وقتها مشغول حفاری و کار در خطآهن میشدم. یک بار کارم کندن یک تونل، آن هم بهتنهایی، بود تا راهآب بسازم و این کارم را بیپاداش نگذاشتند. پیش از کریسمس ۱۹۴۴ به عنوان جایزه، کوپنی به من دادند. این کوپن متعلق به یک شرکت ساختمانسازی بود که عملاً ما را به عنوان برده خریده بود. شرکت قیمت ثابتی بابت دستمزد ما به اردوگاه میداد.
:)
نمایش روشمند این موضوع کار بسیار سختی است. چون روانشناسی نیاز به بیطرفی علمی دارد. اما کسی که خودش زندانی بوده، چهطور میتواند در شرح رخدادها بیطرف باشد؟ چنین بیطرفیای فقط از فردی برمیآید که خارج از اردوگاه بوده. اما او هم دچار خطا خواهد شد. چون گفتههای دور از محیط، واقعی نیست. تنها افراد داخل اردوگاه از آن باخبرند. شاید قضاوتهای آنها جهتمند نباشد که کاری دشوار است. بنابراین باید سعی در اجتناب از قضاوتهای شخصی داشت و این یکی از اصلیترین مشکلات کتابهایی از این دست است. گاهی ضروری است رخدادهای حقیقی گفته شوند و این کار شهامت میخواهد. قصد داشتم این کتاب را با نام ناشناس بنویسم و فقط از شمارهٔ خودم در زندان استفاده کنم. اما با کامل شدنش، متوجه شدم ناشناس بودن کتاب نیمی از ارزشش را از بین میبرد و باید شهامت بیان رخدادهای خصوصیام را به شکل شفاف و باز داشته باشم. بنابراین با وجود اینکه علاقهای به خودنمایی ندارم، تصمیم گرفتم هیچ قسمتی از آن را حذف نکنم.
:)
بسیاری از واقعیتها دربارهٔ اردوگاههای کار اجباری در جایی ثبت نشدهاند. و در اینجا واقعیتهایی را میخوانید که از زبان یکی از نجاتیافتگان نقل شده که ماهیت دقیق این تجربیات است و مقالات حاضر سعی در تشریحشان دارند. این کتاب تلاش میکند برای کسانی که در چنین اردوگاههایی بودند، تجربیاتشان را بر اساس دانش عصر حاضر شرح دهد و برای کسانی که هیچ وقت در چنین جایی نبودند، شرح جامعی از شرایط بدهد و مهمتر از همه اینکه نشان دهد افراد کمی که از این اردوگاهها جان سالم به در بردهاند، اکنون زندگی را خیلی دشوار میدانند. این زندانیان سابق اغلب میگویند، دوست نداریم دربارهٔ تجربیاتمان حرف بزنیم. کسانی که آنجا بودند، نیازی به شنیدن دوباره ندارند و کسانی که نبودند، هرگز نمیتوانند حس آن زمان و حس کنونی ما را درک کنند.
:)
همان طور که قبلاً گفتم، فرایند انتخاب کاپوها فرایندی منفی بود. فقط زندانیان بیرحم برای این سمت انتخاب میشدند (اگرچه استثنائاتی هم وجود داشت.) اما جدا از انتخاب کاپوها که توسط اساس انجام میشد، در بین تمام زندانیان و در همه حال یک فرایند انتخاب خود نیز وجود داشت. به طور متوسط تنها زندانیانی میتوانستند زنده بمانند که پس از سالها آوارگی از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر، ارزشهای اخلاقی را از دست داده باشند و برای حفظ بقا بجنگند. آنها به استفاده از تمام روشها، صداقت و بیصداقتی و حتی بیاخلاقی، خشونت، دزدی و خیانت به دوستان متوسل میشدند تا خودشان را نجات دهند. ما که به هر شکل، از روی شانس یا معجزه نجات پیدا میکردیم، خوب میدانستیم بهترین افراد نجات نخواهند یافت.
:)
در هر کامیون تعداد مشخصی زندانی مینشست. و مهم نبود چه کسی باشد. آنها فقط به تعداد اهمیت میدادند. با رسیدنشان به اردوگاه (دستکم آشویتس اینطور بود) تمام مدارکشان را میگرفتند. بنابراین هر زندانیای این فرصت را داشت که یک اسم یا حرفهٔ جعلی برای خودش بسازد و به دلایل مختلف خیلیها این کار را میکردند. اما ارشد زندان فقط به شمارهشان توجه میکرد. بیشتر این شمارهها را روی بدنشان خالکوبی میکردند و به علاوه روی یک تکه از شلوار، ژاکت یا کتشان میدوختند. هر مأموری که میخواست یکی از زندانیان را متهم به چیزی کند، فقط به شمارهاش نگاه میکرد ـ چه قدر از این نگاه میترسیدیم ـ و کاری به اسمش نداشت.
خب به کامیون در حال انتقال برمیگردیم. نه فرصت و نه تمایلی برای در نظر گرفتن موضوعات احساسی و اخلاقی وجود داشت. همه با یک نوع تفکر کنترل میشدند. باید زنده بمانند و به آغوش خانوادهای برگردند که در خانه منتظرشان بود. تردیدی وجود نداشت. بنابراین باید زندانی دیگر و شمارهای دیگر را به جای خود میفرستاد.
:)
بیایید کامیونی را در نظر بگیریم که اعلام کرده تعداد خاصی از زندانیان را به اردوگاهی دیگر خواهد برد. اما حدسی نزدیک به یقین وجود دارد این مقصد نهایی همان اتاقهای گاز است. تعدادی از زندانیهای ناتوان از کار به یکی از اردوگاههای بزرگ مرکزی فرستاده میشدند که پر از کورههای آدمسوزی و اتاق گاز بود. این فرایندِ انتخاب، نشانهٔ نبردی آزاد بین تمام زندانیان بود. یا نبردی بین یک گروه با گروههای دیگر. تنها نکتهٔ مهم این بود اسم فرد یا دوستان نزدیکش از فهرست انتخابی خط بخورد. هرچند همه میدانستند با نجات یافتن یک فرد، فرد دیگری به جایش خواهد رفت.
:)
در واقع بسیاری از کاپوها در اردوگاه، زندگیای به مراتب بهتری از تمام عمرشان داشتند. بیشتر آنها بیش از مأموران گارد به زندانیها سختگیری میکردند و حتی بیرحمانهتر از مأموران اساس آنها را کتک میزدند. البته کاپوها فقط از بین زندانیانی انتخاب میشدند که شخصیت و ویژگیشان نشان میداد که برای چنین رفتاری مناسب هستند و اگر مطابق خواست اساس رفتار نمیکردند، بلافاصله برکنار میشدند. آنها خیلی زود مثل افسران اساس و زندانبانها میشدند و تصور میشود اصول روانشناسی مشابهی را میتوان دربارهشان درنظر گرفت.
قابل تصور بود افراد خارج از اردوگاه دربارهٔ زندگی در آنجا برداشت غلطی داشته باشند. برداشتی احساسی و ترحمبرانگیز. آنها از نبرد سخت زندانیها برای زنده ماندن اطلاعات کمی داشتند. از تلاش برای به دست آوردن یک تکه نان یا زنده ماندن خود یا دوستان خوبشان.
:)
بخش یک: تجربیات اردوگاه کار اجباری
این کتاب صرفا شرحی بر رویدادها نیست، بلکه درصدد است تجاربی شخصی را مطرح کند که میلیونها زندانی در زمانهای مختلف از آن رنج بردهاند. این کتاب داستان یک اردوگاه کار اجباری است که یکی از بازماندگانش تعریف کرده و به رخدادهایی غمبار که دربارهشان صحبتهای زیادی شده (و اغلب آن را باور نکردهاند) نمیپردازد، بلکه مصیبتهایی کوچک را شرح میدهد. به عبارت دیگر این کتاب درصدد است تا به این پرسش بپردازد: زندگی در اردوگاه کار اجباری چه تأثیری بر طرز فکر زندانیان معمولی دارد؟
بیشتر رخدادهای این کتاب در اردوگاههای مشهور و بزرگ رخ نداده، بلکه مربوط به اردوگاهی کوچک است که کشتارهایی واقعی در آن رخ داده است. این داستان دربارهٔ رنج و مرگ قهرمانان و شهدای بزرگ یا کاپوها و زندانیان مورد اعتماد عموم نیست. بنابراین اشارهٔ خاصی به این رنجها ندارد و به مصیبتهای ارتش بزرگ گمنام و قربانیانی میپردازد که نامشان در هیچ جا ثبت نشده است. زندانیانی معمولی که زادگاهشان نام و نشان خاصی را یدک نمیکشید و توسط کاپوها تحقیر میشدند. این زندانیان معمولی چیزی برای خوردن نداشتند، اما کاپوها هیچ وقت گرسنه نبودند.
:)
پس از چند دقیقه سکوت، یکی از زندانیها به دیگری گفت: «دنیا چهقدر میتوانست زیبا باشد.»
کاربر ۲۰۴۳۹۱۶
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان