رستوران هوگو، اِل کاستیّو دِ لا نوچه، از بیرون همان شکلی بود که اسمش میگفت: مثل یک کاستیّو، یک قلعه.
اما قلعهای غرق در رنگ آبی، آبی تیره، به رنگ نیمهشب.
دیوارهای سنگی، دروازههای آهنی، حتی برجکها و ناودانهای کلهاژدری همگی به همان رنگ آبی تیره بودند.
وقتی کاس همراه مکس ـ ارنست، مادرش و یو ـ یوجی از دروازهها رد شدند، همگی ناخودآگاه لرزیدند. خورشید هنوز غروب نکرده بود، اما انگار داشتند به یکجور گرگومیش ابدی وارد میشدند.
روبهرویشان یک تونل تیره از درختان بلوط بود که به ورودی رستوران منتهی میشد.
مکس ـ ارنست گفت: «امیدوارم دستکم یه چیز داشته باشن که توش شکلات نباشه. من گشنهمه.»
یو ـ یوجی پچپچکنان گفت: «خیلی حیف شد دیاپازون رو هنوز پیدا نکردهایم، اونجوری میتونستیم غذای تو رو تبدیل کنیم به هر چی که میخواستی.»
گربه
اتاق یو ـ یوجی شکلی بود که انگار مال یک خانهٔ دیگر است.
به جای اینکه پر از صنایع دستی اقوام گوناگون باشد، انگار زیارتگاه فرهنگ عامه بود. پوسترهای موسیقی راک را بدون نظم و ترتیب خاص روی همهٔ دیوارها چسبانده بود. چند کنسول بازی، چند ساز و همینطور تعدادی شلوار و تیشرت روی زمین پخشوپلا بود. تنها جای اتاق که از شلختگی در امان مانده بود قفسهٔ شیشهای چراغداری بود که یو ـ یوجی مجموعهٔ کفشهای کتانیاش را توی آن نگه میداشت.
گربه
وقتی بچهها رفتند پشت انبار، ماه درآمد و توانستند از راه دور هالهای از جنگل استوایی رنگینکمانی ببینند. تودهای تاریک بود که حدود هشتصد متر با آنها فاصله داشت و مرغزار سرنگتی سر راهشان بود. از آن فاصله، بیشتر شبیه جبههٔ هوای توفانی بود تا جنگل استوایی.
کاس به جنگل خیره شد و گفت: «مامان من یه جایی اون توئه. بیاین بریم... باید نجاتش بدیم.»
گربه