چیزی غمبارتر از قطار هم مگر هست؟
سرِ وقت مجبور به ترک ایستگاه است،
فقط یک صدا میدهد
و بهیک مسیر میرود.
هیچچیز غمینتر از قطار نیست...
بهجز اسب گاریکش؛
که میان دو الوار بسته شده
و نگاهی بهاطراف هم نمیتواند کند
و زندگانیاش سراسر حمالیست...
آدمی چه؟ آیا آدمی پرِ اندوه نیست؟
اگر زیادی تنها سَر کند،
اگر خیال کند همهچیز بهسر رسیده،
آدمی هم چیز غمباریست.
negar
«بگذار خورشید بارها برآید و فرو رود.
روشنایی روز گذرایمان که تمام شود،
بهوسعت شبی بیانتها خواب خواهیم بود.»
negar
برای زیستن و عشقورزیدن دیر شدهست،
برای تماشای آسمان و اندیشیدن در کار جهان.
وقت آن است بهپایین برویم
سوی آن درّه، با چهرههایی خاموش و بسته
تا در سایهٔ مصیبتهای خویش بیارامیم.
negar
میلم است بتوانم شرح دهم حسرت آن ایاممان را
برای قدمزدنی دوباره باهم،
آزاد و رها زیر نور آفتاب.
negar