قانونها را میدانستم: نباید میگذاشتم هیچکس، هیچکس بفهمد تنها هستم. توی تلویزیون دیده بودم بچههای تنهایی را که پیدا میکردند، میفرستادند پرورشگاه. نمیخواستم یکی از آن بچهها باشم. دلم میخواست همینجا بمانم.
شاید آن برگه از شر لازانیاهای زورکی هم خلاصم میکرد.
تلفن یکریز زنگ میزد. زنگ... زنگ...، اما من با هرکسی که پشت خط بود، هیچ حرفی نداشتم. جواب نمیدادم.
Leila Faghihi
به نظرم خیلی وقته دارم ادای این رو درمیآرم که همهچی خوبه، ولی هر روز اوضاع داره سختتر میشه.
Book
واقعاً هر لحظه ممکن بود هر کسی بمیرد؛ چه آماده باشی، چه نباشی. ممکن بود ماهی خانگیات باشد یا خواهرت یا خودت. هیچچیز برای همیشه همانجوری نمیماند. شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند. خدا آنقدر زنده بوده که احتمالاً به نظرش زندگی آدمها خیلی کوتاه است. به آدمها نگاه میکند که یک مدت شنا میکنند و بعد هم دیگر شنا نمیکنند.
Aa
اون حرفایی که نمیزنیم ممکنه تا ابد باهامون بمونن. اگه یه راهی برای گفتنشون پیدا کنیم، یهکم سبکتر میشیم.
Dayan
شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند.
ヅ𝕊𝕦𝕟𝕤𝕙𝕚𝕟𝕖
«بعد از تصادف...» مامی ادامه داد: «دوباره ضربه خوردم. این بار به خودم گفتم با اینکه قلبم شکسته، اما باید به خاطر آبری و لیزی قوی باشم. بازم شماها منو صبح از توی تختم میکشیدید بیرون، حتی بعد از اینکه تو و مادرت رو بردم خونهٔ خودتون تا زندگیتون رو سر و سامون بدید. الآن میبینم نباید اینقدر زود همچین کاری میکردم. حالا دلم برای ساوانا تنگ شده و اینقدر نگران لیزی هستم که بعضی وقتا نمیتونم هیچ کاری بکنم، ولی بعد یادم میاد که آبری من همینجاست، توی خونهٔ من و ما به هم احتیاج داریم.»
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶