بریدههایی از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول
۴٫۷
(۵۵۸)
نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد.
ebrahimi
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستارهها آنقدر درشت و روشن بودند و آنقدر پایین آمده بودند که او میخواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد.
ناگهان امایمن به خود آمد. اینهمه نور و روشنایی از چه بود؟ از نور ستارهها؟ ولی ستارهها که نمیتوانستند داخل خانه را روشن کنند. فکر کرد شاید بانویش؛ آمنه چراغ یا مشعلی را روشن کرده است. همان لحظه یادش آمد که بانویش باردار است و همین
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
ابوطالب دستهای پدرش را گرفت. پیشانی او را بوسید و گفت: «پدرجان، شما بزرگ و سرور ما هستید. حتماً خوب میشوید و بازهم محمد کنار شما زندگی میکند.»
عبدالمطلب
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
عبدالمطلب با لبخند گفت: «میدانستم که پسر عبدالله نوزاد مبارکی است. باشد، او را محمد صدا میکنیم. بهراستی که او سزاوار درود و ستایش است!»
پیرمرد از خوشحالی مثل بچهها شده بود. میخندید و با نوزاد حرف میزد. به چهرهٔ بچه چشم میدوخت و سرش را پایین میبرد و آهسته در گوش نوزاد میگفت: «گل کوچکم، تو از پدرت هم قشنگتری!»
ناگهان، انگار که کار مهمی یادش آمده باشد رو به آمنه کرد و گفت: «باید پسرم را ببرم تا کعبه را طواف کند.»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
صحرانشینها در راه بودند و بهطرف ییلاق طائف میرفتند. آخرین خانواده، کاروان کوچک حلیمه و شوهر و بچههایش بود. حلیمه و دو نوزاد سوار الاغ خاکستری بودند و حارث و دخترها سوار شترشان.
چند روز پیش وقتی بهطرف مکه میآمدند، الاغ و شتر پیرشان، آنقدر لاغر و ضعیف بودند که نمیتوانستند راه بروند و همیشه عقبتر از دیگران بودند. حتی چندین ساعت بعد از دیگران به مکه رسیدند؛ ولی حالا هر دو حیوان آنقدر تند میرفتند که خیلی زود به بقیهٔ صحرانشینها رسیدند و از آنها جلو زدند.
فاطمه
یک روز محمد به مادرش گفت: «مادرجان، دلت برای پدر تنگ شده؟»
آمنه گفت: «بله، خیلی دلم برایش تنگ شده.»
محمد گفت: «مادرجان، ناراحت نباش! ما دوباره او را میبینیم.»
آمنه گفت: «چطوری؟ او اینجا زیر خاک است و ما زندهایم. چنین چیزی ممکن نیست.»
محمد گفت: «چرا مادر، یک روز ما او را میبینیم. من مطمئن هستم.»
مادر از حرفهای پسرش تعجب کرد. و پرسید: «از کجا میدانی پسرم؟»
محمد گفت: «میدانم مادر، مطمئن باش!»
با این حرف آمنه آرام شد. حرف محمد او را آرام کرد.
mohammad motaghi
حجم
۸۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان