بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول

بریده‌هایی از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول

۴٫۷
(۵۵۸)
آن روز حلیمه، حارث و شیما، باید به مزرعه می‌رفتند و گندم‌هایی که کاشته بودند، درو می‌کردند. حلیمه با آسیای دستی کنار دیوار خانه نشسته بود و گندم آرد می‌کرد. محمد کنارش بود. حلیمه او را ناز می‌کرد و با او حرف می‌زد. محمد به حرف‌های حلیمه می‌خندید و دست و پا می‌زد. سعی داشت در جواب حرف‌های حلیمه چیزی بگوید. مثل همهٔ بچه‌ها آقون‌واقون می‌کرد. محمد چهار ماهه بود، اما از بچه‌های هم‌سن‌وسال خود، درشت‌تر بود. ناگهان در میان اَع، اَع‌های خود به حلیمه گفت: «اَمه!» حلیمه با شنیدن این کلمه از خوش‌حالی جیغی کشید. آسیای دستی را رها کرد. بلند شد و دور خودش چرخید و با صدای بلند گفت: «حارث، شیما، کجایید؟»
📝📚دنیای کتابی من :)
بهار رفته بود و تابستان با گرمایش آمده بود. آن روز حلیمه کنار اجاق؛ نان می‌پخت که حارث به خانه آمد و کنار او نشست. به شعله‌های آتش نگاه کرد و گفت: «حلیمه‌جان، یک خبر بد!» حلیمه با نگرانی پرسید: «چه شده؟» حارث گفت: «زن‌های قبیله آماده می‌شوند که به مکه بروند. می‌روند تا بچه‌هایی که از شیر گرفته‌اند، پس بدهند و شیرخواره‌های دیگری بگیرند.» با این خبر، حلیمه ناراحت شد. دست از نان‌پختن کشید؛ چون محمد هم دوساله شده بود. یکی دو ماه بود که او را از شیر گرفته بودند. با خود فکر کرد: چطور این دو سال، مثل برق و باد گذشت. به محمد که در سایهٔ دیوار خواب بود، نگاه کرد. بله، واقعاً محمد بزرگ شده بود و باید او را نزد مادرش برمی‌گرداندند.
📝📚دنیای کتابی من :)
آن روز، کوچه‌های مکه از همیشه روشن‌تر بود. انگار به در و دیوارها عطر و گلاب پاشیده بودند. حالا دیگر همهٔ مردم مکه از تولد فرزند آمنه باخبر شده بودند. مرد و زن به کوچه‌ها آمده بودند تا فرزند عبدالله را ببینند. عبدالمطلب، که نوه‌اش را روی دست گرفته بود، با شادی و غرور خاصی به‌طرف کعبه می‌رفت. راه نمی‌رفت، انگار پرواز می‌کرد. دیگر پیر نبود. مثل جوان‌های بیست ساله راه می‌رفت.
دختر کتاب خون
مکه شهری است که در گودی دره قرار دارد و دورتادورش را کوه‌های بلند گرفته است؛ برای همین هوای این شهر گرم و شرجی است. این هوا، بچه‌های کوچک را اذیت می‌کند و برای سلامتی آنها ضرر دارد. آن زمان که وسایل خنک‌کننده نبود، مردم مکه، بچه‌های نوزاد خود را به عرب‌های صحرانشین می‌دادند تا آنها را به صحرا ببرند و از هوای گرم مکه دور نگه دارند. صحرانشین‌ها، کسانی بودند که در دشت‌های باز زندگی می‌کردند. دشت، هوای پاک و خنک‌تری دارد. کار صحرانشین‌ها، گله‌داری و کشاورزی بود؛ اما به‌خاطر کمی آب و خشک بودن هوا درآمد زیادی نداشتند. یکی دیگر از کارهای صحرانشین‌ها دایگی بود. دایه یعنی زنی که بچهٔ شیرخواره دارد و به نوزاد دیگری هم شیر می‌دهد و از او نگهداری می‌کند. مادرهای صحرانشین، نوزادهای اهالی مکه را می‌گرفتند و با خود به صحرا می‌بردند و به آنها شیر می‌دادند تا بزرگ شوند. در عوض از پدر و مادر آنها مزد می‌گرفتند. این مزد کمک خوبی بود برای گذراندن زندگی‌شان.
100
۴: محمد (ص) هفت روز از تولد نوزاد آمنه گذشته بود. آن زمان در مکه رسم بود که روز هفتم تولد بچه‌ها، جشن می‌گرفتند و مردم را به آن جشن دعوت می‌کردند. بعد در جمع مردم اسم نوزاد را به همه می‌گفتند. صبح آن روز، عبدالمطلب به خانهٔ آمنه رفت. قبل از هر کاری سراغ نوه‌اش را گرفت. ام‌ایمن که نوزاد را بغل گرفته بود و به سینه‌اش چسبانده بود به پیرمرد سلام کرد و نوزاد را به او نشان داد. عبدالمطلب نوه‌اش را بوسید و بویید. بعد به آمنه گفت: «حالت چطور است دخترم؟» آمنه گفت: «به لطف شما خوبم، پدرجان.» عبدالمطلب گفت: «آمنه‌جان، باید برای پسرمان اسمی انتخاب کنیم. هفت روز از تولد او گذشته. آمده‌ام با تو مشورت کنم. باید جشنی بگیریم و نام فرزند عزیزمان را به همه بگوییم» آمنه گفت: «پدرجان، نام او که انتخاب شده. گفتم که آن صدا به من گفت، فرزندم را محمد صدا کنم.»
💟best veterinarian💟
نیمه‌های شب بود که ام‌ایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشن‌تر از روز. ام‌ایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب می‌بیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه می‌کرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!» ستاره‌ها انگار به‌طرف او می‌آمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد.
💫🌈Yasaman🌈💫
آمنه لبخندی زد و گفت: «خودم هم نفهمیدم چه شد. نیمه‌شب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچه‌ام می‌خواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی می‌آمد و کمکم می‌کرد!‌ ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشته‌ها گرفتند. فرشته‌های مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من می‌گفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا می‌آوری! از شر حسودها بچه‌ات را به خدای یگانه بسپار و او را محمد صدا کن! ناگهان پرندهٔ سفیدی بال زد و به اتاقم آمد. بالای سرم پرواز کرد. پرندهٔ بزرگی بود. بال‌های سفید قشنگی داشت. پرنده پایین آمد و بالش را به سینهٔ من کشید و رفت. در یک آن، همهٔ دردها از بدنم رفت و آرام شدم. خوابم گرفت.
𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
آمنه لبخندی زد و گفت: «خودم هم نفهمیدم چه شد. نیمه‌شب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچه‌ام می‌خواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی می‌آمد و کمکم می‌کرد!‌ ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشته‌ها گرفتند. فرشته‌های مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من می‌گفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا می‌آوری!
کتابخوان نوجوان
۳۰ روز با پیامبر (ص) از تولد تا خانه عمو جلد اول نویسنده: حسین فتاحی انتشارات قدیانی
کاربر ۲۴۸۷۴۳۵
ای خدای کعبه، تو حافظ محمد باش
MMST
عبدالمطلب، نوهٔ خود را هفت بار دور کعبه چرخاند. بعد گوشهٔ کعبه ایستاد و گفت: «ای خدای ابراهیم، تو را شکر می‌گویم که چنین پسر بابرکتی به من دادی! نوزادی که در کودکی بر فرزندان دیگرم برتری دارد و در بزرگی آقا و سرور آنها خواهد بود. او را به تو می‌سپارم تا نگهدارش باشی.»
MMST
بزرگان مکه همراه عبدالمطلب سر سفره حاضر شدند و کنار مهمان‌ها نشستند. حمزه گفت: «بیا برویم و خودمان هم غذا بخوریم.» محمد گفت: «بگذار مهمان‌ها غذایشان را بخورند و بروند. ما با آشپزها و خدمتکارها غذایمان را می‌خوریم.» حمزه گفت: «ولی ما بزرگ‌زاده‌ایم. ما پسران عبدالمطلب، بزرگ مکه هستیم.» محمد گفت: «عموجان، آشپزها و خدمتکارها هم مثل اشراف هستند. آنها هم انسانند؛ اگر ما با آنها غذا بخوریم، خوش‌حال می‌شوند. نمی‌خواهی دیگران را خوش‌حال کنی؟» حمزه قبول کرد. وقتی همه غذاشان را خوردند و رفتند. نوبت به آشپزها و خدمتکارها رسید. آنها کنار محمد و حمزه نشستند و غذایشان را خوردند. خدمتکارها خیلی خوش‌حال بودند که پسران بزرگ مکه با آنها غذا می‌خورند.
H . E
حلیمه گفت: «راست می‌گویی. مادر بچه را دیدم. چه زن پاک و مهربانی بود! با اینکه بچه‌اش را به دایگی نگرفتم؛ ولی به من غذا داد. از اینکه سینه‌هایم خشک بود و بچه‌ام گرسنه، ناراحت شد. واقعاً چه زن مهربانی بود! چه بچهٔ ناز و زیبایی داشت! انگار یک تکه نور بود. چه بوی خوشی داشت!»
کاربر ۳۳۶۷۷۵۸
محمد، نوشتهٔ سیدهاشم رسولی محلاتی، فروغ ابدیت، نوشتهٔ آیت‌الله جعفر سبحانی، حیات‌القلوب جلدهای ۳ و ۴ از علامه مجلسی، سیرهٔ ابن‌هشام، ترجمهٔ سیدهاشم رسولی محلاتی، سرگذشت یتیم جاوید، ترجمهٔ صلاح‌الدین سلجوقی، تفسیرالمیزان، نوشتهٔ علامه طباطبایی وکتاب‌های دیگری که هرکدام به نکات تازه‌ای از زندگی پیامبر اشاره کرده‌اند درپایان از حجت‌الاسلام مجید پور طباطبایی به خاطر مشاوره‌های سودمندشان وسرکارخانم منصوره محمدی به خاطر تصویرگری‌های زیبایشان و همهٔ کادر دلسوز و باتجربهٔ انتشارات قدیانی که کمک کردند تا این کتاب به سرانجام برسد، تشکر می‌کنم.
💟best veterinarian💟
نیمه‌شب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچه‌ام می‌خواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی می‌آمد و کمکم می‌کرد!‌ ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشته‌ها گرفتند. فرشته‌های مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من می‌گفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا می‌آوری! از شر حسودها بچه‌ات را به خدای یگانه بسپار و او را محمد صدا کن! ناگهان پرندهٔ سفیدی بال زد و به اتاقم آمد. بالای سرم پرواز کرد. پرندهٔ بزرگی بود. بال‌های سفید قشنگی داشت. پرنده پایین آمد و بالش را به سینهٔ من کشید و رفت. در یک آن، همهٔ دردها از بدنم رفت و آرام شدم. خوابم گرفت. خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم بچه‌ام به دنیا آمده است و فرشته‌ها مشغول شستن او هستند. بله، فرشته‌ها بچه‌ام را شستند و او را لای این پارچهٔ عجیب و خوش‌بو پیچیدند و کنار من خواباندند.
آسا
از وقتی به دنیا آمده بود، پدرش را ندیده بود. بعد حلیمه، شوهرش و بچه‌هایش از او جدا شده بودند و مهم‌تر از همه، مادرش، مادر مهربانی که بسیار او را دوست داشت از دنیا رفته بود. و حالا پدربزرگ مهربان.
آسا
نیمه‌های شب بود که ام‌ایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشن‌تر از روز. ام‌ایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب می‌بیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه می‌کرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!» ستاره‌ها انگار به‌طرف او می‌آمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد.
H
حارث گفت: «این آب هم از برکت وجود آن نوزاد یتیم است. درست مثل پر شیر شدن
نجمه بهروزی
نیمه‌های شب بود که ام‌ایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشن‌تر از روز. ام‌ایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب می‌بیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه می‌کرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
کاربر ۲۱۰۹۲۹۳
۳۰ روز با پیامبر (ص) از تولد تا خانه عمو جلد اول نویسنده: حسین فتاحی انتشارات قدیانی
کاربر ۳۶۰۱۳۳۶

حجم

۸۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان