بریدههایی از کتاب المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو
۴٫۶
(۳۷)
اون دختر روسی، دکتر زینفُلانزا، خودش با من تماس گرفت و پیشنهاد کرد که اول صبح دوشنبه برم کتابخونه. ظاهراً وکلای آقای لمونچِلو دارن اسناد انتقال مسئولیت نظارت بر کتابخونه به هیئتمدیرهٔ جدید رو آماده میکنن.»
المپیان؟:)
آکیمی گفت: «نه بابا! مگه بقیهمون تونستیم درست جواب بدیم؟ من که فکر میکردم جواب سؤال سوسکا میشه هری پاتر و زندانی آزکابان، چون توی شیرینیفروشی هانیدوک، خوشهٔ سوسک میخوردن.»
المپیان؟:)
کایل فقط یکی از تصویرهای نمایش داده شده روی گُنبد را شناخت؛ یک مرد کچل سبزرنگ با عینک تَهاستکانی که شلوارش از زانو بریده شده بود و داشت نخ بادبادکی را بهزور میکشید! حتماً خودِ بنجامین فرانکلین بود.
المپیان؟:)
همبرگر، هاتداگ، چیپس سیبزمینی، بستنی، کیک، شکلات، بیسکویت، پُفنبات، سیب کاراملی و کیک نارگیلی، مشغول پذیرایی بودند.
المپیان؟:)
منتظر شدند تا آقای لمونچِلو شروع رسمی مسابقات را اعلام و مشعل اُلمپیک کتابخانهای را روشن کند. سیِرا به همتیمیهایش توضیح داد که مردم انگلستان به همچینچیزی میگویند چراغقوه!
المپیان؟:)
سروکلهٔ تیم شمال شرقی با لباسهای دانشآموزی و خیلی هَریپاترطوری پیدا شد. آنها موقع رژهرفتن، آوازی را به زبان لاتین زمزمه میکردند.
المپیان؟:)
همه تشویق کردند. دکتر زینچِنگو پاشنهٔ کفشهایش را به هم کوبید و تعظیم کرد.
المپیان؟:)
«درسته. خانم راچِل...»
زینگ!
«آن شِرلی در خانهٔ سبز، نوشتهٔ اِل. اِم. مونتگُمِری!»
المپیان؟:)
تیم جنوب شرقی که دیان کاپریولا عضو آن بود، لباسهای چسبان و برّاقِ مسابقات اتومبیلرانی را پوشیده بودند که وَجببهوَجب آنها وصلههای جورواجور تکهدوزی شده بود.
المپیان؟:)
کتابخانه، انبار مهمات آزادی است
vania
در طول تاریخ، کتابهای زیادی به دست مردمی که از نوشتههای آن کتابها خوششان نمیآمد، سوزانده شدهاند
vania
چلوندن لیمو روی چِلو
کتاب باز
سروکلهٔ تیم شمال شرقی با لباسهای دانشآموزی و خیلی هَریپاترطوری پیدا شد.
کتاب باز
«خُب، حالا راههای باحالتری وجود داره. رانندهها دیگه مجبور نیستن تمام روز پِهِن اسبا رو جمع کنن!»
مارجوری مالدار خندهاش نگرفت و در عوض، اَخم کرد. «امیدوارم از همین چند وقتی که مشهور بودی، لذت برده باشی آقای کیلی! چون وقتی این بازیا تموم بشن، تو هم کارِت تمومه!» بعد روی پاشنهاش چرخید و دور شد.
کتاب باز
«شاید بهخاطر اینه که خودشم شکل پرندهست!»
اَندرو با صدایی شبیه خرناس خندید. «آره، شبیهه!»
کتاب باز
«بیا بریم یه فنجون ۶۴۱.۳۳۷۳ بگیریم
کتاب باز
«دانشی که به دیگران منتقل نشود، ناشناخته خواهد ماند»
n.m🎻Violin
مشکل دوستان صمیمی همین است؛ وقتی زور میزنی تا وانمود کنی به چیزی فکر نمیکنی، آنها دقیقاً میدانند توی چه فکری هستی!
Book
گفت: «برای آخرین بار بهت میگم، این دستگاه لعنتی خرابه!»
«چطور میتونه خراب باشه؟! خودِ مدیر اینجا گفت همهٔ این دستگاها نو هستن!»
اَندرو دکمههای روی کنسول بازی را تکان داد و گفت: «خُب، پس حتماً آقای لمونچِلو چیزِ بهدردنخوری ساخته!» بعد انگشت شستش را محکم روی دکمهٔ روشن و خاموش فشار داد و با لگد به دستگاه کوبید. «میبینی؟ کار نمیکنه! یه چیز دیگه بازی کن.»
«اما من میخوام لشکر شش سنجاب بازی کنم.»
«منم میخوام اولین کتابدار کُرهٔ مریخ باشم! بگو تا بگم! حالا برو با یه چیز دیگه بازی کن.»
اندلس
سمت چپش هم دختری از تیم شمال شرقی که حجاب داشت، ایستاده بودند.
کتابخوان📖🫧
حجم
۲۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان